تجربه آزموده در جهان پیشرفته بیانگر باورمندی عمومی و عمیق به معنادار بودن نسبت میان آموزش عمومی و «دانشگاه» با «توسعه» و توسعه یافتگی است. این رابطه و نسبت اگرچه تا اواخر قرن نوزدهم کمتر دغدغه بود، ولی در قرن بیستم با مطالعات تطبیقی محققان حوزه سرمایه انسانی از اهمیت آشکاری برخوردار گردید. اما این وضعیت در برخی از جوامع کم برخوردار و در حال (و خیال) توسعه مبهم و بعضا متناقض است. یکی از پرسش هایی که ذهن و زبان سیاستگذاران اجتماعی و صاحبنظران توسعه در کشورهای در حال توسعه را درگیر کرده است، این هست که آیا یک ملت برخوردار یا یک کشور توسعه یافته به این دلیل پیشرفته و برخوردار است چون از آموزش عالی ممتاز برخوردار است؟ یا اینکه چون توسعه یافته است از دانشگاههای برجسته بهره مند است؟ به سخن دیگر، کدامیک زیرساخت دیگری است؟ «آیا توسعه یافتگی برونداد دانشگاه است یا بنیان آن؟»
تاریخ آموزش عالی نشان می دهد که بخش اعظم کشورهای صنعتی پیش از تلاش برای رسیدن به فاز توسعه یافتگی، دهه ها و قرن ها جلوتر به خودواکاوی انتقادی فلسفه دانشگاه و بازاندیشی سیاست های آموزش عالی روآورده بودند. به سخن دیگر، اگرچه شواهد آشکاری در خصوص نسبت و ارتباط بین دانشگاه (نه اندیشمندان دانشگاهی) و انقلاب های بزرگ صنعتی (آنچه که در قرن هیجده در انگلستان آغاز شد و تا اواسط قرن نوزده در اروپا و امریکا به فرجام رسید) کمتر در دسترس است، اما دهه ها و چند قرن قبل از اینکه نهاد قدرت و یا کنشگران و سیاستگذاران اجتماعی به فکر توسعه و یا در مدار توسعه یافتگی قرار بگیرند، به اندیشمندان خود اجازه دادند تا آزادانه به فلسفه و خروجی دانشگاه در عصر جدید بیندیشند و برای ورود به دنیای جدید طرح و برنامه بدهند. موردی که به انقلاب «اول» آموزش عالی معروف است. پس از آن بود که تصمیم مدیریت و حکمرانی دانشگاهها براین شد از «رویه معمول» عبور کنند و بجای تربیت کاردینال و اُسقف و کشیش برای جامعه صنعتی و مدرن به تربیت «انسان تراز توسعه» (ماهر و مولد) بپردازند.
در پاره ای از کشورهای به اصطلاح توسعه نایافته و یا در خیال توسعه، امر توسعه و نسبت آن با دانشگاه به مثابه یک «امرمبهم» و بعضا «چالشی» مطرح است. در تعداد معدودی از این جوامع هویت و کارکرد دانشگاه و فایده مندی توسعه اصولا مورد پرسش است. در این جوامع عوامل امتناع توسعه یافتگی و دانشگاه تراز توسعه زیاد و گاهی ناآشکارند. بخشی از این عوامل ذهنی و روانشناختی هستند و به مولفه های تاریخی، فرهنگی و ایدئولوژیک مرتبط اند. بخش دیگر این عوامل عینی و از جنس امور ملموسند و به مولفه هایی نظیر سرمایه انسانیِ تراز توسعه و زیرساخت های کالبدی و امکاناتی توسعه وابسته اند.
در جامعه ما و در نزد بعضی گروه ها و جریانات اجتماعی هنوز باورمندی به توسعه یافتگی با محوریت دانشگاه جای شک و تردید است. بعضی ها نیز به نسبت حقیقی میان دانشگاه و توسعه یافتگی باور دارند اما دانش و فرایند هزارتو و میان معرفتی توسعه را «مُضَل و گمراه کننده» برای جهان معرفتی و زیست اجتماعی ما می دانند. حتی بسیاری از اینها ممکن است با آب و نان دانشگاه ارتزاق کنند، لیکن با دانشگاه مانند هر نهاد مدرن دیگر سرسازگاری ندارند و از ناسازگاری با این نهادها است که هویت یابی می کنند. در نزد بازیگران و کارگزاران سیاسی نیز باورمندی سیاستی به رابطه و نسبت معنادار میان دانشگاه و توسعه یافتگی عمدتا مبهم است و در اغلب اوقات با نوعی ریاکاری سیاستی همراه است. کُنش زبانی این قشر اغلب توسعه ای است ولی عمل و اَکشن سیاستی بسیاری از آنها یا بر مدار ضدتوسعه یافتگی است و یا برعلیه «دانشگاه تراز توسعه» می باشد.
واقعیت این است که دانشگاه در ایران بی ریشه و بی پایه نیست و ورود آن هم بی فلسفه نبود. عقبه و تاریخ نهضت آموزش عالی در ایران به هزار و هشتصد سال پیش برمی گردد. پیشینیان مُبدع دانشگاه مدرن در ایران نیز با نیت های پیشرفتگرایانه و صادقانه به این عرصه بنیان ساز قدم گذاشتند. برخلاف پاره ای از نیروهای اجتماعی که اصولا به مفهوم مدرن و نهاد مدرن روی خوش نشان نمی دهند، پیشینیان مبدع آموزش مدرن از عباس میرزا و امیرکبیر و رشدیه تا دکتر صدیق و دکتر مجتهدی و دکترحکمت به نوعی و به نحوی می فهمیدند که از آموزش مدرن (مدرسه و دانشگاه) چه می خواهند و چرا می خواهند. آنها پی برده بودند که چرا باید در دنیای جدید مدرسه ساخت و دانشگاه داشت. آنها نیک آگاه بودند که از خلآ و عدم حضور اجتماعی نهاد دانشگاه در دنیای مدرن چه هزینه هایی را می بایست ملت متحمل می شد؟
اِشکال کار پیشینیان بنیانگذار این بود که احتمالا نمی دانستند و یا حداقل به این مهم نیندیشیده بودند که در بافتار اجتماعی ایران از دانشگاه مدرن چه چیزی بیرون می تراود؟ آنها به سرنوشت و آینده نسخه ایرانی دانشگاه مدرن نیندیشیده بودند. آنها به این فکر نکرده بودند که تاسیس دانشگاه مدرن در بافتار اجتماعی ملتی که لایه لایه آن در سنت و ایدئولوژی ریشه دارد، چه سنتزی تولید یا بازتولید خواهد کرد. آنها به این حقیقت پی نبرده بودند که در «فرهنگ مساعد و فضاهای گشوده» و در شرایط استقرار «نظم اجتماعی» است که دانشگاه به تکامل می رسد. آنها از دانشگاه ثمره می خواستند (هر آنچه که باشد، اسلحه سازی، چاپخانه، داروسازی، پیاده نظام، سواره نظام، کادرسازی اداری، و غیره) اما فراموش کردند که برای کاشت و نمو نهال نورس این نهاد در این خاک پر رمز و راز بیش از هر چیز به «نظم علمی» نیاز است. اما چاره ای نبود! ملت های همجوار و همسطح (روسیه، ترکیه و کره و ژاپن و هند و مصر و لبنان) این مسیر را آغاز کرده بودند. ما هم باید آغاز می کردیم. چون نمی خواستیم از همسطح و همسایه خویش عقب بمانیم. در هرصورت، اینگونه شد که دانشگاه مدرن در قالب سازمان هایی در ایران تاسیس شد اما هیچگاه به معنای نهادی آن بنیان نگرفت و دانشگاه ایرانی پروژه ای ناتمام باقی ماند!
بدون تردید، نسخه به ظاهر مدرن دانشگاه در ایران کم و بیش آثار و پیامدهای سازنده ای نیز در جامعه ایرانی داشته است؛ بویژه در حوزه هایی نظیر گسترش آگاهی جمعی، سواد تخصصی، توانمندسازی اجتماع علمی، و رشد و تحول فرهنگی و علمی کشور نقش های بسزایی ایفا کرده است. باوجوداین، دانشگاه ایرانی در مقایسه با دانشگاه های ممتاز و بین المللی امروز جهان از سه مشخصه اصلی، و به عبارتی از «نقایص سه گانه» برخوردار است. مشخصه و نقیصه اول، حاکمیت الگوی سیاستگذاری «بسته» و حکمرانی «بروکراتیک» و مقاومت در برابر الگوی سیاستگذاری «باز» و حکمرانی «آکادمیک» در ابعاد مختلف قانونگذاری، سازماندهی، رهبری و کنترل دانشگاه است. این امر برای دانشگاه ایرانی در انواع مختلف دولتی و غیردولتی و خصوصی عمومیت دارد؛ به عبارتی، حتی اگر هشتاد و پنج درصد منابع تامین مالی و هزینه های مصرفی و سرمایه ای آموزش عالی کشور بر دوش خانواده ها و بخش خصوصی سنگینی کند (که می کند!)، اما بسته بودن، غیرآکادمیک بودن، کنترل مطلقه نهاد قدرت بر آموزش عالی و عدم اعتناء و پاسخگویی به حوزه عمومی مشخصه و نقص کلیدی دانشگاه ایرانی است.
مشخصه و نقیصه دوم، «خنثی شدگی» دانشگاه ایرانی از ارزش های بنیادین و نهادین دانشگاه مدرن است؛ حقیقت جویی، آزادی آکادمیک، حرکت در مسیر دانش های ناب، استقلال دانشگاهی (سازمانی، علمی، مالی و جذب و استخدام)، کولیجیالیتی(همکاری حرفه ای مولد میان اجتماع علمی)، عقل نقادبودن، خرَد آزاد جامعه بودن، اخلاق علمی و پژوهشی و از این قبیل از ارزش های مبنایی و نهادین دانشگاه مدرن هستند. این ارزش های آکادمیک هیچگاه به معنای متعارف آن به دانشگاه ایرانی ورود پیدا نکردند و امروز هم بی تفاوتی نهاد قدرت و عدم وفاداری اجتماع دانشگاهیان در دفاع از این ارزشها معضله ای آشکار و بسیار تامل برانگیز است.
مشخصه و نقیصه سوم، در «تراز توسعه نبودگی» برونداد و خروجی دانشگاه ایرانی است. واقعیت این است که نه تنها دانش آموخته دانشگاه ایرانی ماهر، مولد و در تراز توسعه نیست، بلکه محصول دانشی و برونداد پژوهشی دانشگاه ایرانی نیز در مدار توسعه یافتگی نیست؛ کمااینکه مسائل معرفت شناختی دانشگاه ایرانی نیز بندرت در مسیر گسترش مرزهای دانش های نو و ناب است. دلیل اصلی این معضله (و نقیصه) این است که دانشجویان و دانش آموختگان ما برنامه های آموزشی و درسی اصیل و تراز توسعه را تجربه نمی کنند. برنامه های آموزشی و درسی، بنیان و قلب پرورش سرمایه انسانی تراز توسعه هستند؛ اما بخش قابل توجهی از دپارتمان های آموزشی و پژوهشی ما بسیار میان مایه هستند. به عبارتی، اگرچه استثنائات قابل اعتنایی وجود دارد، اما معدل دانش علمی و سواد مهارتی اجتماع علمی و آموزشی دانشگاهها و موسسات آموزش عالی ما در حد معدل و استانداردهای دانشگاههای بین المللی و تراز توسعه جهان نیست.
در پاسخ به این پرسش که چرا دانشگاه ایرانی گرفتار «نقایص سه گانه» است؟ چرا دانشگاه مدرن در ایران پروژه ای ناتمام باقی مانده است؟ چرا جامعه ایرانی در بهترین شرایط به مدرسه هایی بزرگتر، و شاید سازمان یافته تر، بنام دانشگاه خو گرفته است؟ چرا دانشگاه به معنای نهادی آن در ایران پا نگرفته است؟ چرا دانشگاه ایرانی به رویه های معمول و بروکراتیک عادت کرده است؟ چرا دانشگاه ایرانی در برابر سیاستگذاری باز و آکادمیک مقاومت می کند؟ و اینکه چرا خروجی نیروی انسانی و برونداد و محصول دانشی دانشگاه ایرانی در تراز توسعه یا در راستای گسترش مرزهای دانش نیست؟ نیاز به «پژوهش های عمیق» و تامل و «توغل نخبگانی» دارد. اما آثار وضعی سه عامل یا مولفه اصلی در سر راه تکامل و تحول نهاد دانشگاه در ایران بی تاثیر نبوده اند:
عامل نخست، «سرشت جامعه سنتی» است؛ همان خصلت ها و ارزش های فرهنگی، اجتماعی و دینی جامعه ایرانی و مالا روحیه ملاحظه کاری کنشگران آن و قدرت بازدارندگی و مقاومت آنها برای پذیرش ارزش های دانشگاه مدرن است. دومی، «نهاد قدرت» است که از سرآغاز تاسیس دارالفنون تا راه اندازی آخرین موسسه آموزش عالی موجود، دانشگاه را به مثابه «سوژه فرمانبر» و عمله تکنیکی و اهلی شده خود می خواست تا برایش کادرسازی کند. سومی، «کمبود آزادگی درونی» و فقدان تعهد حرفه ای کنشگران دانشگاهی در دفاع از ارزش های نهادین دانشگاه در متن و بستر دانشگاه ایرانی بود. این عوامل در فرایند بازدارندگی خود به «سه گانه امتناع» در برابر تحول و تکامل دانشگاه ایرانی تبدیل شدند و در عرصه کنش اجتماعی منجر به عقیم ماندن ماموریت ها و کارکردهای نهادی دانشگاه و اثرگذاری اجتماعی مطلوب آن شدند.
آثار وضعی «نقایص سه گانه» و «سه گانه امتناع»، بی اعتمادی گسترده و پیچیده ای است که در لایه های مختلف جامعه، حوزه عمومی و سیاستگذاری اجتماعی کشور نسبت به دانشگاه وجود دارد. از سوی دیگر، نهادسازیهای دولتی و حاکمیتی متکثری که برای کنترل دانشگاه و جلوگیری از انحراف احتمالی آموزش عالی از گفتمان رسمی و خنثی نمودن قدرت نقادی و آگاهی بخشی آن ایجاد شده اند در تاریخ دویست ساله آموزش عالی مدرن کم نظیر است. در فرایند رشد تاریخی و جابجایی دولت های مختلف دروازه های آزادیهای علمی و مدیریتی دانشگاهها بطور مرتب و بطور افزایشی تنگ و تنگ تَر شده است؛ بنحویکه سفر علمی یا مطالعاتی عالی ترین مقام دانشگاه هم نیازمند بررسی ها و بازرسی های چندلایه وزارتی و دولتی و حاکمیتی است! همه این سیستم سازی های کنترلی نمایانگر عدم اعتماد نسبی به سرمایه انسانی و فکری دانشگاه است. به هر حال، زاهد باید زهد بورزد؛ اگر قرار نیست دانشگاه ملجا حقیقت جویی و مرجع رهایی بخشی و ارتباطات جهانی باشد و یا منشا توسعه یافتگی و تحول و پیشرفت جامع و جامعه باشد، پس چه دلیلی برای «بودن» آن وجود دارد؟!
به راستی دانشگاه ایرانی با «وضعیت بینابینی» موجود (دانشگاه است ولی آنگونه که باید نیست!) و «کارویژه معمول» یعنی زنجیره تولید انبوه (مدارک و اسناد تحصیلی) و از آن مهمتر، باوجود حلقه های متکثر کنترل و فرماندهی و سیاستگذاری «بسته» نمی تواند به شکل شایسته دانشگاه تراز توسعه و یا مرجع تولید دانش های ناب و گسترش مرزهای دانش باشد. با اتکا به سابقه تاریخی و تمدنی دانشگاه در ایران و آرزوها و آمال و ظرفیت های آکادمیک موجود در اجتماعات علمی و فضاهای عمومی این امید وجود دارد که دانشگاه ایرانی بتواند از «رویه معمول» و «فرایند ناکارآمد» موجود رهایی یابد. اگرچه الگوی توسعه برای هر ملت و کشوری با توجه به ارزش ها و خصلت های فرهنگی، ارتباطی و منابع اقتصادی می تواند خاص و متفاوت باشد، اما برای خودواکاوی انتقادی «وضعیت مالوف» و رسیدن به «نسخه ایدآل» دانشگاه تراز توسعه صورت بندی و پی جویی پرسش های سه گانه بنیان ساز زیر اساسی است.
دلیل «بودن» دانشگاه چیست؟ اولین پرسش بنیادی-انتقادی (و به قولی دریدایی) ماست. به سخن دیگر، اصولا چرا به دانشگاه نیاز داریم؟ این پرسش، امر بازاندیشی انتقادی الگواره های ذهنی و عادتی موجود را تسهیل می بخشد. از آن جاییکه از روزهای نخستین، فهم و تفاهم مشترک در خصوص این پرسش در بافتار اجتماعی ایران وجود نداشته است، طرح آن ضروری است. تلاش روش شناسانه برای پاسخ به این پرسش تحقیقا از نوع «تصمیم سیاسی» یا «موضع گیری ایدئولوژیک» نیست؛ بلکه نیازمند «نظرورزی فکری و فلسفی از نوع معرفت شناسانه» است. فراهم شدن چنین بستری نیازمند انعطاف پذیری نهاد قدرت و حاکمیت در برابر بازاندیشی و تغییر الگواره های سیاستی معمول است. «کجای دانشگاه ایستاده ایم؟»، دومین پرسش اساسی است. این پرسش مساله هویت و موقعیت مندی دانشگاه را به پیش می کشد. یعنی، به چه نوع دانشگاهی نیاز داریم؟ «سایرین» با طرح این پرسش در دوره روشنگری و در دو قرن هیجدهم و نوزدهم با محوریت نخبگانی نظیر کانت و نیومن و هومبولت و شلایرماخر و دیگران خودشان را به محک آزمایش و نقادی و قضاوت قرار دادند تا به نسخه ایدآل خود رسیدند. هرگاه پاسخ ما به این دو پرسش روشن شد، می توانیم پرسش سوم و بنیان ساز خود را مطرح کنیم؛ اینکه «کجا، چگونه می توانیم برویم؟». پرسشی که به مراتب سخت و دشوار است. در پاسخ به این پرسش است که تکلیف ما و دانشگاه ایرانی با «توسعه»، «توسعه یافتگی» و «دانشگاه تراز توسعه» روشن می شود. به امید آنروز!