اولین روزهایی که با اینستاگرام آشنا شده بودم، این رسانه نوین با قابلیت های ویژه اش برایم سراسر شگفتی بود. احساس خوب دریافت لایک ها و کامنت های دوستان، احساس غرور از افزایش تعداد دنبال کنندگان (فالورها)، احساس سردرآوردن از همه چیز و کسب اطلاعات مفید و غیر مفید از فلان هنرپیشه معروف تا بهمان آدم غیر معروف، که ناگهان به خاطر یک ویدیوی جنجالی، تبدیل به یکی از به اصطلاح شاخ های اینستاگرام شده بودند، برایم خوشایند بود.


گاهی ساعت ها ویدیوها و عکس ها را در قسمت جستجو بالا و پایین می کردم و عنوان های فوق هیجان انگیز مثل هر کاربر دیگری که آلوده این فضا می شود، جذبم می کرد. «علت جدایی فلان هنرپیشه....»، «ناگفته ها از زندگی فلان زوج هنری»، « فلانی (فلان هنرپیشه معروف): من معتادم»، «پشت پرده فلان برنامه تلویزیونی»، و...


کاری ندارم که علت های روانی یا جامعه شناختی ای که امثال من را ترغیب می کند به سمت چنین عناوینی کشیده شوند چیست، که نیاز به یک پژوهش علمی دارد، اما کم کم فهمیدم که تلاشم برای شناخت بسیاری از آدم ها از طریق این فضا صورت می گیرد. گویی خود شخصی که در برابرم زنده ایستاده بود، چندان اطلاعاتی برای عرضه نداشت و باید حتما در فضای اینستاگرامش چرخی می زدم و عکس ها و فیلم ها و نوشته هایش را می دیدم تا می شناختمش. و در این میان او که اینستاگرامی نداشت، برایم مبهم، عجیب، غیر قابل شناخت و حتی ترسناک بود، چرا که در ذهن اشتباهی من: « او که اینستاگرامی نداشت، یا منزوی بود و مردم گریز، یا ریگی به کفشش بود، وگرنه زندگی «سالم و بهنجار» را همه در این فضا جار می زنند.»


کم کم برای احساس زنده بودن در دنیای واقعی (تر) نیاز داشتم ردی از خود در دنیای مجازی (تر) به جای بگذارم. از حال خوش در کنار دوستان در یک کافی شاپ گرفته تا مواقعی که شاید خصوصی ترین حالات روحی ام را سپری می کردم، تبدیل می شد به عکسی ثبت شده و می چسبید به دیوار اینستاگرام، تا آن کسی که می شناسم یا نمی شناسم، لایکی را روانه اش کند و دلم خوش شود به زیستن در عصر تکنولوژی، یا به اصطلاح عصری که در آن ارتباطات در گسترده ترین وضعیت خود است!


همین حالا که این یادداشت را می نویسم یک عدد یاکریم با صدای بلند پشت پنجره آواز می خواند، و یک لحظه بی اختیار دستم به سمت گوشی تلفن همراهم رفت تا این لحظه را ثبت کنم برای اشتراک با دوستان!!!!! آری! بی اختیار. گویی همین است. بی اختیار شده ام. زندگی را منتقل کرده ام به فضایی دیگر. گویی اگر همه ندانند و نفهمند که پشت پنجره اتاق من یاکریمی آواز می خواند، من دیگر آن «من ویژه و خاص و منحصر به فرد» نیستم، یا چه می دانم، گوشه ای از شخصیتم لب پر می شود.


پافشاری در بازنمایی و عرضه خود به شکلی خاص در عرصه عمومی قطعا پدیده نوین و ناشناخته ای نیست. همه ما بی شک پشت صحنه و روی صحنه ای داریم، و تلاشمان آن است که روی صحنه به نحوی ظاهر شویم که بهترینمان را نشان دهیم. اما با وجود فضای اینستاگرام گویی حتی دیگر نیازی هم نداریم که روی صحنه ای واقعی ظاهر شویم. همین که در اتاقمان و جایی که متعلق به پشت صحنه زندگی مان است با لباس راحتی و موی پریشان لم داده ایم، می توانیم تصویری از جلد یک کتاب فوق فیلسوفانه، ظرفی پر از میوه، صدای یاکریمی پشت پنجره، یا حتی بخشی از بدن خود را به نمایش بگذاریم، آن هم با هزار و یک دلیل. شاید یکی اش همان است که عادت کرده ایم. بی اختیار باید که همه را با خبر کنیم از آنچه که در خصوصی ترین وضعیتمان در حال وقوع است. شاید دلیل دیگرش، نا توانی از عرضه « بهترینمان» در عرصه عمومی به شکلی واقعی (تر) است. بهرحال به اندازه آدم هایی که کاربران اینستاگرام هستند، دلیل برای زیستن و وقت صرف کردن در این فضا، وجود دارد که کشف آنها به راستی نیاز به پژوهش علمی دارد. بهر حال به نظر می رسد، با هر دلیلی، یک هدف را دنبال می کنیم و آنهمان بازنمایی خود است.


باز هم بگذریم که این بازنمایی ها که همیشه با بخشی از واقعیت سروکار دارند با شکل دادن به فانتزی های ذهنی چه بلایی می توانند بر سرمان بیاورند— چرا که قطعا فانتزی ها که فاصله اندکی با واقعیت دارند، می توانند در مواجه با زندگی واقعی (تر) منجر به سرخوردگی مان شوند.


مثلا، یکی از فانتزی های من، جستجوی عکس بچه هایی است که بلا استثناء در پر قو بزرگ می شوند. حرکات بانمک و بامزه شان، لباس های تمیزشان و مادرها و پدرهایی که در مرتب ترین، خوش اخلاق ترین و آرمانی ترین حالت مادر و پدر بودن جلوی دوربین اینستاگرام ظاهر می شوند، به عنوان یک زندگی آرمانی همیشه جذبم کرده است. اما آیا این همه واقعیت است؟ آیا عاشقانه های یک زوج تازه ازدواج کرده که پر از رنگ، پر از نور و پر از «بی مشکلی» است، همه واقعیت زندگی آنها ست؟ یا در نقطه مقابل، آیا شهرهای ما پر از زشتی و نیستی است؟ آیا ما با همان سرعتی که برخی پست های اینستاگرام می گویند، در حال سقوط هستیم؟


 می خواهم بگویم--به عنوان ادعایی که قطعا نیاز به مطالعه بیشتر دارد--فضای اینستاگرام به نظرم کاملا سیاه و سفید است. هر پدیده ای یا در بهترین حالت یا در بدترین حالتش عرضه می شود تا بیشترین مخاطب را جذب کند. بماند که جذب مخاطب به چنین تصاویری در کلان ترین حالت، به نفع چه افرادی است، که این خود موضوع یک پژوهش علمی است.


اما سه نکته آخر، نخست آنکه، فکر می کنم در فضای اینستاگرام آن چیزی هستیم که، دوستان یا به اصلاح کسانی که دنبالشان می کنیم، هستند. به این معنی که در بخش جستجوی این فضا در معرض فیلم ها و عکس هایی قرار می گیریم که دوستانمان آنها را لایک کرده اند. بنابراین ما همیشه در معرض تعداد فیلمها، متن ها و آدم های مشخصی قرار می گیریم، که در زمره علایق دوستانمان هستند.


دوم، نیاز انسان ها برای اشتراک گذاری احساسات و گاهی درد و دل کردن، قطعا قابل تامل و احترام است. اصلا شاید یکی از مهمترین ویژگی های عصر کنونی صدا بخشیدن به آدم های کاملا معمولی و فراهم آوردن امکان درد و دل با آدم هایی است، که یا نمی شناسیمشان یا شناخت اندکی، از آنها داریم.


اما، به قول غربی ها آخرین نکته که شاید از همه نکات مهمتر است اینکه، اغلب رفتارهای ما در اینستاگرام، مانند رفتارهای رهگذری ناشناس است که از کوچه ای غریب و از میان ازحام جمعیتی ناهمگون عبور می کند.درست مثل همین رهگذر که گاهی در کنار مغازه ای بی دلیل توقف می کند یا ناگهان مسیر خود را تغییر می دهد، ما هم در این فضا گاهی متنی یا عکسی را لایک می زنیم، که شاید بعدها از لایکی که زده ایم، اظهار تعجب کنیم. بنابراین، در محله ای چنین سیال و ناپایدار و پر رفت و آمد، نمی توان و نباید، آدم ها را صرفابا چرخ زدن در دنیای عکس ها و فیلم هایشان یا با تکیه و استناد به لایک هایی که برای پست های مختلف می زنند، شناخت.


 برای شناخت عمیق باید وارد دنیای واقعی (تر) آدم ها شد، همان جا که شاید نامش «حریم حرم یا حریم یار» است و لذت از لحظه های جاری اش در زمان حال، می چربد به ثبت شان برای اشتراک با «نامحرمان» در آینده!



 علت آوردن پسوند (تر) در پرانتز بعد از کلمات واقعی و مجازی آن است که به نظر برخی دنیای مجازی و واقعی معنی ندارد و فضاهایی مثل اینستاگرام هم به اندازه زندگی روزمره فیزیکی، واقعی است.