۲۰ تير ۱۳۹۶ ۰۹:۱۵
کد خبر: ۱۲۶۷۱۶
razmande jang defa moghadas sarbaz 8sal

خودت را که به خدا بسپاری هم آسوده خاطر خواهی بود و هم کارهایت بی‌آنکه باعث دردسر بشوند پیش می‌روند. بارها و بارها در مصحف شریف خوانده بود «و افوّض امری الی الله» و حالا انگار فرصت عمل به این آیه شریفه بود.


به گزارش عطنا به نقل از روزنامه ایران، خاطره برخورد چند رزمنده جوان با گروهی از افسران ارشد ارتش بعثی عراق به قلم رضا احمدی در روزنامه ایران شنبه 17 تیرماه منتشر شده است. متن این گزارش در ادامه می‌آید:


کار سختی است که یک فوج نیروی آموزش دیده و حرفه‌ای نظامی را که حالا اسیر شده‌اند به سه جوان نوزده بیست ساله با یکی و نصفی اسلحه بسپارند تا کیلومترها آنها را پیاده به پشت خط ببرند. باید خودت را به خدا واگذار کرده باشی که نه در انجام مأموریت تردید کنی و نه در عزم و اراده ات خللی وارد شود. آنچه می خوانید خاطره ای خواندنی از رزمنده دوران آتش و خون محمد پارساپور است.


محمد، همچون کثیری از بچه‌های پاکباز جنگ، تمایلی به حرف زدن و گفتن از آن روزهای حماسه و خون نداردچه برسد به اینکه رضایت به چاپ عکس خود بدهد!  کمتر حرف می‌زند اما گاهی که بالاجبار لب به سخن می‌گشاید خاطراتی شنیدنی و عبرت آموز از هنگامه نبرد با دشمن درون و بیرون می‌گوید.


مهدی فرد دوست صمیمی‌ام بود. او بود که پایم را به جبهه باز کرد. به قرارگاه ثارالله اعزام شده بودم که او از پادگان معروف دوکوهه به دیدنم آمد. از آنچه قبلاً بود بسیار نحیف‌تر شده بود. انگار آب شده باشد. دلیلش را که پرسیدم گفت ده شب متوالی برای شناسایی منطقه می‌رفتیم و هوا بدجور داغ بود و کارمان که تمام می‌شد و به مقر برمی گشتیم من که از تشنگی هلاک بودم کلمن آب یخ را سر می‌کشیدم.


ظاهراً همان کار دستم داده و ریه‌هایم عفونت کرده و مدتی در بهداری هم بستری بودم. پرسیدم چرا چند روزی به تهران نمی‌رود که احوالش بهتر شود. قرار بود خودم هم یکی دو روز دیگر به مرخصی بروم. از او خواستم با هم برویم و برگردیم. گفت عملیات کوچکی دارند، تمام که شد می‌آید. چهار روز بعد از آن ملاقات بود که زنگ خانه‌مان را زدند و خبر دادند مهدی فرد شهید شده است و دیگر برنمی گردد و دیدار ما به قیامت ماند.




اسرای عراقی همه کماندو بودند، قوی هیکل و ورزیده. هیکل ما چهار نفر روی هم به اندازه یکی از آنها بود


بعد از شهادت او من هم ساکت شدم و هم گوشه گیر و در خود فرو رفته. فکر کنم خیلی روی خودم کار کردم و خودسازی کردم و مثلاً خودم را آماده رفتن به محضر خدا کردم. سال ١٣٦٥ عملیات کربلای یک در مهران بود.


مدت‌ها بود که کارم نماز خواندن و دعا و قرآن و گریه و توبه و پرهیز از هر کار ناشایست و طلب شهادت بود. راستش حس می‌کردم دلم نرم شده و رستگاری نزدیک است و آماده دیدار معبود شده‌ام.عملیات شروع شد و به سمت خطوط دشمن حرکت کردیم. من و عده‌ دیگری از دوستانم تخریب چی بودیم و باید فردای عملیات به مقرمان برمی‌گشتیم. هرچه پیش می‌رفتیم آتش دشمن شدیدتر می‌شد.


با هر توپ و خمپاره‌ای که در اطراف‌مان منفجر می‌شد یکی دوتا از بچه‌ها بر زمین می‌افتادند. موقع پیشروی بود و نمی‌دانستیم با زخمی هایمان چه باید بکنیم. لحظات بسیار سختی بود. من منتظر شهادت بودم، اما انگار کسی با من لج کرده بود و از میان آن همه آتش و دود و انفجار سالم و دست نخورده عبورم می‌داد.


بچه‌ها که یکی یکی به آسمان پر می‌کشیدند من بیشتر از خودم ناامید می‌شدم که انگار این بار هم نوبتم نیست و هنوز خیلی راه برای رفتن دارم. به خط زدیم و سربازان عراقی را راندیم و میدان نبرد را از آنها گرفتیم. بچه‌ها تعداد زیادی اسیر گرفته بودند. دویست نفری می‌شدند. محسن کاظمینی فرمانده گردان عملیاتی بود.



صدایم کرد و از من و گلستان هاشمی و حسین مثنوی و جواد شیداییان که تخریب چی بودیم و کارمان تمام شده بود خواست اسرا را به پشت خط ببریم. یک قبضه کلاشنیکف به من داد با یک خشاب فشنگ. آن سه نفر دیگر هم یکی یک قبضه تفنگ داشت که خراب بود و کار نمی‌کرد، دو نفر دیگر هم سرنیزه داشتند. اسرای عراقی همه کماندو بودند، قوی هیکل و ورزیده. هیکل ما چهار نفر روی هم به اندازه یکی از آنها بود. به نظرم مسأله مهمی نبود. کارمان را به خدا واگذار کردیم و راه افتادیم.


اسرا را حرکت دادیم. من جلو بودم و اسرا با دست‌های بسته پشت سر من و بچه‌ها هم آخر صف به دنبال آنها بودند. هرچقدر که از خط دورتر می‌شدیم هم عراقی‌ها دل و جرأت پیدا می‌کردند و جسورتر می‌شدند و هم دلهره ما بیشتر می‌شد. پیش خودم فکر می‌کردم اگر به ما حمله کنند کارمان تمام است.



شرایط بغرنجی بود. چهار نفر بودیم با یک تفنگ سالم و چند فشنگ که دویست کماندوی قبراق اما ترس خورده عراقی را عقب می‌بردیم

قدری که رفتیم از انتهای صف سر و صدایی شنیدم. برگشتم و صحنه عجیب و خنده‌داری دیدم. حسین مثنوی با سنگ و کلوخ به جان اسرا افتاده و آنها را می‌زد. به طرفش دویدم و پرسیدم چرا از سلاحش استفاده نمی‌کند.


گفت که کار نمی‌کند و عراقی‌ها هم ظاهراً فهمیده‌اند و به او نزدیک شده‌اند، چاره‌ای نداشت جز آنکه به طرفشان سنگ پرت کند. از او خواستم شک و تردید و دلهره را در چهره‌اش بروز ندهد وگرنه کنترل اوضاع از دستمان خارج می‌شود. گفتم تفنگت را مثل تفنگ سالم و آماده استفاده در دست بگیر و ژست لازم را بگیر و من تیراندازی می‌کنم. همین کار را کرد و من هم چهار پنج تا تیرهوایی زدم و غائله کمی خوابید و کنترل ماجرا را دوباره به دست گرفتیم. حسین بعدها یک پایش را در عملیات از دست داد اما تا آخرین روز جنگ ماند و با پای مصنوعی‌اش مثل بقیه بچه‌ها هر چه می‌توانست انجام داد. بگذریم. به گودال بزرگی رسیدیم و با داد و فریاد و تیراندازی هوایی همه اسرا را به داخل گودال فرستادیم.




هرچقدر که از خط دورتر می‌شدیم هم عراقی‌ها دل و جرأت پیدا می‌کردند و جسورتر می‌شدند و هم دلهره ما بیشتر می‌شد. پیش خودم فکر می‌کردم اگر به ما حمله کنند کارمان تمام است. قدری که رفتیم از انتهای صف سر و صدایی شنیدم. برگشتم و صحنه عجیب و خنده‌داری دیدم. حسین مثنوی با سنگ و کلوخ به جان اسرا افتاده و آنها را می‌زد. به طرفش دویدم و پرسیدم چرا از سلاحش استفاده نمی‌کند. گفت که کار نمی‌کند و عراقی‌ها هم ظاهراً فهمیده‌اند



با بچه‌ها مشورت کردم که نگرانی و ترس را به هیچ عنوان نشان ندهیم. واقعاً شرایط بغرنجی بود. چهار نفر بودیم با یک تفنگ سالم و چند فشنگ که دویست کماندوی قبراق اما ترس خورده عراقی را عقب می‌بردیم. سنگرهای نیروهای عراقی همان نزدیکی بود که بچه‌ها موقع پیشروی شب قبل آنها را پاکسازی کرده بودند. جواد شیداییان که سرنیزه داشت رفت سراغ سنگرها به امید آنکه اسلحه‌ای پیدا کند. برگشت، بدون اسلحه اما با دو سه جعبه نوشیدنی. آنها را بین اسرا تقسیم کردیم که بنوشند و تشنگی‌شان رفع بشود. به خودمان چیزی نرسید. گلستان که چند روز بعد ردای زیبای شهادت را پوشید می‌گفت اشکالی ندارد، ما یاد گرفته‌ایم دیگران را حتی اگر اسیر دشمن باشد بر خودمان ترجیح بدهیم! عراقی‌ها هم البته ازاین رفتار ما تعجب کرده بودند.


بعد از استراحت کوتاهی آماده حرکت شدیم که دیدم موتور سواری از دور به طرف ما می‌آید. نمی‌دانستم خودی است یا عراقی. آماده شلیک کردن شدم که اگر دشمن بود امان ندهم. نزدیکتر که شد دیدیم از بچه‌های خودمان است و پیک حاج محمد کوثری فرمانده لشگر؛ بموقع به دادمان رسید و کمک کرد آن دویست کماندو را سالم به عقب ببریم و تحویل بدهیم.


کارمان که تمام شد یادم افتاد که این بار هم از قافله جا افتادم و باید بیشتر تلاش کنم و خود را برای نوبت‌های بعدی پاکیزه کنم تا قبول شوم. حسرتش به دلم ماند و هر چه کردم پذیرفته نشدم. شرمنده دوستان شهیدم هستم.

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* captcha:
* نظر:
پر بازدیدها
آخرین اخبار