۱۶ تير ۱۳۹۶ ۰۰:۳۳
کد خبر: ۱۲۵۸۰۷
mohamadreza bayrami

محمدرضا بایرامی (۱۳۴۰- روستای لاطران در دامنه‌ کوه سبلان، اردبیل)، از نویسنده‌هایی است که هم در حوزه کودک و نوجوان می‌نویسد، هم بزرگسال. در هر دو حوزه که شامل بیش از سی عنوان کتاب می‌شود، موفقیت‌های چشمگیری به دست آورده، از جمله: «کوه مرا صدا می‌زند» از مجموعه «قصه‌های سبلان»، جایزه خرس طلایی و جایزه مار کبرای آبی به‌عنوان کتاب سال سوئیس را از آن خود کرد، و رمان «لم‌یرزرع» هم توانست جایزه کتاب سال و جایزه جلال آل‌احمد را دریافت کند.


به گزارش عطنا، سمیرا سهرابی، روزنامه‌نگار و داستان‌نویس طی یادداشتی در روزنامه آرمان امروز، تاریخ سه‌شنبه 13 تیرماه به چاپ رسیده است، گزارشی درباره رمان‌های محمدرضابایرامی نوشته است. آنچه می‌خوانید نگاهی است به دو اثر شاخص محمدرضا بایرامی یعنی «مردگان باغ سبز» و «لم‌یزرع» که از سوی نشر «افق» و نشر «نیستان» منتشر شده است.


اولین ویژگی انسان خردمندبودن اوست؛ موجودی که از راه خرد و زبان، هوش خود را وارد عمل می‌کند تا از فراز آن زندگی اجتماعی شکل گیرد. در مسیر این کنکاش‌های رئالیستی- اجتماعی، شرایط زیست محیطی، تغییرات اقلیمی و حوادث تاریخی را نیز به او گوشزد می‌کند، تا در این روند شکل خاصی از زندگی زاده شود.


بالطبع این‌گونه‌ زندگی، برای تعریف خود وارد عرصه‌‌های دراماتیک شده و داستان انسان‌ها از درون آن آغاز می‌شود. تخیل انسان و نیروی منطق و استدلال او مدیون توجه به رخدادها‌ی ناگزیر است که همواره و همیشه با او است. انسان کوشش می‌کند تا همچون نقاشان، که از طریق نقاشی در صدد پی‌بردن به راز درونی و معنوی «مدل» است، به خلاقیت خود پی ببرند و آن را دامن بزنند.


همانند نویسندگانی که هنگام خلق شخصیت‌ها، به‌دنبال به کارگیری تمامیت عقلانیت آنها هستند؛ عقلانیتی که از درون تخیل خود او سر برآورده و حامل پیام‌هایی است از درون. در این مرحله است که پس از هویداشدن تخیل نویسنده، نسبت‌های او با گزینش رخدادها آشکار می‌شود.


شخصیت‌هایی که از درون چنین رخدادهایی بیرون می‌زنند نسل نوپایی هستند که با کنجکاوی به جهان می‌نگرند. نمونه‌ چنین نسل‌هایی را می‌توان در آثار محمدرضا بایرامی جست‌وجو کرد. آدم‌های او در شرایطی قرار گرفته‌اند که گذشته‌های دور را با خود دارند اما می‌خواهند شروع‌کننده‌ آذرخش‌های تازه‌ای در زندگی باشند. چه در کتاب «مردگان باغ سبز» که اثری سیاسی- اجتماعی است، و چه در رمان «لم‌یزرع» که با تمی جنگی- عاشقانه روایت می‌شود.


آدم‌ها در این دو اثر از اقشار مختلف هستند که هر کدام با تفکری منحصر‌به‌فرد موضع‌گیری‌های سیاسی و دینی خود را پاس می‌دارند. اما جدا از چنین تفکری چیزی که در روند این دو اثر شایان ذکر است، نشان‌دادن پرتره‌ای تمام و کمال از حضور «انسان» است.


بایرامی نویسنده‌ای است که از یک واقعه‌ تاریخی که در ذهن همگان ثبت شده به آدم‌ها می‌رسد، به دنیای درونی انسان‌ها و گویی همین امر هدف اصلی نویسنده بوده است. واکاوی روح انسانی در زمانه‌ای که همه‌چیز در بیرون آن مشوش است؛ جنگ، قتل و غارت، ویرانی و تباهی. و حال آدمی چطور در برابر تمام این‌ها ظاهر می‌شود و در چه موقعیتی قرار می‌گیرد؟


تاریخی که بایرامی روایت می‌کند همان چیزی نیست که بتوان آن را در کتاب‌های تاریخی عین‌به‌عین جست‌وجو کرد. او با ادغام تخیل و امر واقع؛ فضایی می‌آفریند مستقل از آنچه که پیش از این نقل شده است. فضایی مابین خیال و واقعیت.


همانطور که خودش هم در ابتدای کتاب «مردگان باغ سبز» به آن اشاره می‌کند که: «این داستان همان‌قدر به واقعیت نزدیک است که پلنگ سر کوه به ماه. بنابراین همه‌ حوادث، اماکن و اسامی و شخصیت‌های آن خیالی‌اند. هرچند واقعی به نظر برسند و یا تاریخ هم از آنها به همین شکل نام برده و یاد کرده.»؛ جمله‌ای بحث‌برانگیز و درعین‌حال هوشمندانه.


آدم‌ها قربانی بازی‌هایی می‌شوند که برای آنها رقم زده شده است. آنها اسیرانی هستند که از هر طرف بروند به در بسته می‌خورند. در این چنبره‌ ناگزیر رخدادها از جنس روایت‌های بایرامی است. شخصیت اصلی رمان «لم یزرع» درگیر عشقی ممنوعه است. پس سعدون به فکر راه فرار می‌افتد، آن‌هم راهی که پایانش چیزی جز فاجعه نیست؛ فاجعه‌ای به نام پسرکشی.


«و البته می‌دانیم که هیچ پدری، پسرش را نمی‌کشد. پسرکشی یعنی بی‌آیندگی. و هرگز کسی نمی‌خواهد بی‌آینده بشود و تیشه بزند به ریشه‌اش. آن‌هم به دست خویش. اما باید کاری می‌کردند. چون کارهایی از کار گذشته بود. برای همین هم تکلیف تقصیر را هم واگذار کردند به دست باکفایت تقدیر و امیدوار شدند که خوب رقم بزند آن را...» و سعدون خوب می‌داند تمام این اتفاقات و پایان شوم زندگی‌اش از کجا سرچشمه می‌گیرد: «کار تو نبود بابا... تاریکی باعث شد، تاریکی»


همچنین می‌توان از چنین زاویه‌ای کاراکتر اصلی رمان «مردگان باغ سبز» را مورد مداقه قرار داد؛ که در تاریخی دور، بر بستر فرقه دموکرات آذربایجان زندگی می‌کند. او که دوره‌گردی عادی است و شعر هم می‌سراید با شاعری آشنا و بعد از آن پایش به رادیو بازمی‌شود و سرانجام پس از عبور از مرتبه‌های بالاتر، به یک خبرنگار نخبه مبدل می‌شود. بدیهی است که فرازونشیب زندگی‌اش افزون می‌شود و ناگزیر تن به یک زندگی از پیش طراحی‌شده می‌دهد.


نویسنده در اینجا واقعه‌ای تاریخی را بهانه می‌کند تا با عبور از آنچه که رخ داده باز به آدم‌ها برسد؛ آدم‌هایی که خواسته یا ناخواسته درگیر ماجراهایی که در دور و اطرافشان رخ می‌دهد، می‌شوند. اتفاقات و رویدادهایی که تاثیرشان را بر نسل‌ها می‌گذارند. گویی روایت بایرامی از سه نسل در این داستان به همین منظور بوده است. قصه‌ای که سر دراز دارد. او گذشته و آینده و اتفاقات و آدم‌ها را درهم ادغام می‌کند.


بایرامی در «مردگان باغ سبز» و «لم‌یزرع» شرایطی مهیا می‌سازد تا شخصیت‌هایش به تناسب آن شرایط، با تقدیر و سرنوشت درآمیزند. و در این روند، تقدیر و سرنوشت تک‌تک آنها رقم می‌خورد. این تقدیر محتمل مانند کوچه‌ای بن‌بست همه‌ آنها را به دام می‌اندازد.


سعدون در «لم‌یزرع» تنها به دنبال راه گریز است. در کشوری که درگیر جنگ است، راه گریز سعدون در کجای این تقدیر طراحی شده؟ و همان‌طور که در جملات پایانی رمان به این اشاره شده با جمله‌ «و همین بود که بود و هیچ کاری‌اش هم نمی‌شد کرد.» یا «بالان» در «مردگان باغ سبز» چه راهی جز فرار از دست ارتشی‌ها و از دست مرگ و نجات جان خود و فرزندش دارد؟


او نیز درگیر نوع دیگری از جنگ است. اما نه جنگ بین دو کشور، بلکه درگیر اختلافاتی داخلی شده است. همانطور که پیش از این به آن اشاره شد تمام این شخصیت‌ها، سعدون در «لم‌یزرع» و بالان و بولوت در «مردگان باغ سبز» راه فرار را انتخاب می‌کنند اما باز هم راه گریزی از سرنوشتشان وجود ندارد.


بالان در «مردگان باغ سبز» خبرنگاری است که مسیری پیش رویش قرار گرفته که باید آن را دنبال کند و جز این چاره‌ای ندارد. سرنوشت او را به دنبال خود می‌کشد. بایرامی در آثارش ارزش‌های پنهان در وجود هر انسانی را شناسایی می‌کند و به خوبی نشان می‌دهد که حواشی‌ای که گرداگرد این آدم‌ها را فرا می‌گیرد گاه سبب می‌شود تا ذات انسان‌گونه‌شان گم شود.


اختلافات فرقه‌ای و ایدئولوژیکی همچنان وجود دارد و هرکس در مسیر رسیدن به آرمان‌هایش به ناچار باید از آنها گذر کند. اما از سویی دیگر درمی‌یابیم که جنگ، جنگ است. و ویرانی در جنگ و کشته شدن آدم‌ها همه از یک تعریف بغرنج می‌گذرد؛ چه کسی مقصر است؟ آیا آرمان‌ها و ایدئولوژی‌های ویران‌گردر جهان می‌تواند از سویه‌های انسان‌دوستانه بگذرد؟


معلوم است که این خیال باطل در میادین نبرد یک خوشبینی ساده‌‌لوحانه است. در هر جنگ و جنبش سیاسی‌ای علاوه بر رهبران و سردسته‌ها، بخش عظیمی از کسانی که درگیر این بازی‌های سیاسی می‌شوند را مردم عادی تشکیل می‌دهند. مثل همان آدم‌های بی‌گناهی که در «لم‌یزرع» به خاطر ترور ناکام صدام که در روستای آنها اتفاق افتاده و البته آن‌هم نه به واسطه‌ یکی از اهالی همان روستا، حزب بعث خانه و زندگی‌شان را و البته زمین‌های کشاورزی‌شان را نابود می‌کند و مگر نه اینکه همین هم نمونه‌ای از قربانی‌شدن است؟ جنگی که خیلی از آنها به آن اعتقادی ندارند.




برشی از کتاب: مثل از اسب افتادن نبود یا مثل افتادنی نبود که ممکن است برای کسی پیش بیاید که تیر می‌خورد به جاییش، مثال راست سینه‌اش و او همانطور که سرخ شده یعنی همانطور که داغش کرده‌اند و یا همان‌طور که می‌سوزد، سینه‌خیز خودش را می‌کشد به طرف... نه اینطوری نبود.


یک‌جور افتادن بود که درش با اینکه پایین می‌رفتی اما انگار بالا می‌رفتی و پرواز می‌کردی، پروازی که درش گذشتن باد را هم از کنار بدنت احساس می‌کردی، که نوازش‌گر بود و هیجان داشت و از این‌جور چیزها.


گاهی وقت‌ها صاحب‌خانه‌ای صدای پامان را می‌شنید -بیآنکه دیده باشدمان- و داد میزد: «آن بالا چیکار می‌کنی سگ‌پدر؟!» و من به طور طبیعی آرشام را نگاه می‌کردم؛ چراکه فقط او پدر داشت و می‌شد درباره‌اش قضاوت کرد، خوب یا بد! گاهی هم یکی نامردی می‌کرد و یواشکی می‌آمد و مچمان را می‌گرفت یا چوبی، سنگی حواله‌مان میکرد، از لب بام. که سخت بود فرارکردن از جلوش یا زیرش. اما هیچ‌کدام از اینها باعث نمی‌شد که از خیر امتحان‌کردن بام‌های بلند و بلندتر بگذریم. مثل دزدها راه می‌افتادیم و در روز روشن بام‌ها را شناسایی می‌کردیم برای وقتش و بی‌آنکه به کسی بگوییم.



اما در این روند، بایرامی با در اختیارگرفتن بازی‌های زبانی به روایت خطی و کلاسیک تن در نمی‌دهد و همین امر سبب می‌شود تا فضای داستانی شناور و متنوع شود. او در «لم یزرع»، فضای تک‌تک داستان‌هایش را با وسواس می‌سازد و همچون پازل در کنار یکدیگر قرار می‌دهد. یا در «مردگان باغ سبز» مخاطب را درگیر روایت‌های موازی می‌کند. همین امر جدای از فضای داستان یکی از دلایل درگیری مخاطب با داستان می‌شود.


خواننده ضمن رویارویی با یک قصه، به دنبال این است که خط واصل تکه‌های مختلف را کشف کند. در «مردگان باغ سبز» دو داستان به صورت موازی روایت می‌شود؛ داستان بالان و داستان پسربچه‌ای به نام بولوت در پانزده سال بعد. همچنین در «لم‌یزرع» ما با داستان جنگ طرفیم، همچنین روایتی از عشق و در کنار اینها، موقعیت هر یک از آدم‌ها به صورت جداگانه شکل می‌گیرد. از این‌ها گذشته به نظر نمی‌رسد که بایرامی فقط نویسنده‌ای باشد که به قصه‌گویی و تاریخ‌نگاری بسنده کند، بل تمام سویه‌های روایی را به کار می‌بندد تا موضوع را از موانع مختلف عبور دهد.


در «مردگان باغ سبز» با نویسنده‌ای روبه‌رو هستیم که به دلیل اشراف به زبان آذری و تسلط بر جغرافیای موردنظر، توانسته سنت‌های اقلیمی و باورهای مردمی را در ضرب‌المثل‌ها برجسته نشان دهد. در مقایسه «مردگان باغ سبز» با «لم‌یزرع» که تلاش در نشان‌دادن جنگ تحمیلی است و با در نظرگرفتن سال‌ها پژوهش و تحقیق در این باب می‌توان گفت رمان «مردگان باغ سبز» موفق‌تر عمل کرده است؛ زیرا بایرامی در جای‌جای رمان با توانایی و زیرکی خاصی فضای بومی و زبان مادری را وارد عرصه ادبی کرده تا جریان‌های سیاسی آن زمان رنگ‌وبویی قابل قبول و باورپذیر به خود بگیرند.


هرچند که در جاهایی از رمان با کلمات و جملاتی ثقیل روبه‌رو می‌شویم که درک آن شاید برای مخاطبی غریبه با زبان ترکی کار سختی باشد اما همین مساله امری تعمدی از جانب نویسنده بوده است تا داستانش را بیشتر به فضای مورد نظر خود نزدیک کند. هرچند که سراغ «مردگان باغ سبز» رفتن، آن‌هم بدون اطلاع از پیشینه‌ تاریخی ماجراهایی که در رمان رخ می‌دهد، درک آن را دو چندان سخت می‌کند. اتفاقی که در رابطه با «لم‌یزرع» به هیچ عنوان رخ نمی‌دهد.


«لم‌یزرع» هم، داستانی است از سرزمینی دیگر، با آدم‌هایی دارای فرهنگ و زبان و آداب و رسومی متفاوت از آنچه که ما با آن آشنایی داریم. شاید دلیل ملموس‌تربودن و فهم بهتر داستان این باشد که در اینجا، بایرامی همانند «مردگان باغ سبز» عمل نکرده. اشاره به زبان و رسوم کمتر رخ می‌دهد.


یکی از موارد بسیار مهم که می‌تواند هر اثری را باورپذیر سازد تاکید بر پایان‌بندی اثر است. جایی که مخاطب می‌تواند تصمیم نهایی را اتخاذ کند؛ یعنی با تمام رخدادها همذات‌‌پنداری کند تا اثر را درون خود ذخیره سازد. در «لم یزرع» ما شاهد یک پایان‌بندی تاثیر‌گذار و باورپذیر نیستیم. درواقع تکلیف رمان روشن نمی‌شود، همه‌چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتد و مخاطب گیج از اتفاقاتی که رخ‌دادن یا ندادنش شک دارد کتاب را به پایان می‌رساند.


حال آن‌که در «مردگان باغ سبز» ما با یک پایان مهندسی‌شده و قابل اعتنا رو‌به‌رو هستیم. و البته پایان‌هایی که شاید بتوانند شروع داستانی دوباره شوند. در «لم‌یزرع» بعد از مرگ سعدون به دست پدرش، فصل تازه‌ای از حوادث و اتفاقات شکل می‌گیرد اما بایرامی همین‌جا داستان را به پایان می‌رساند.


در «مردگان باغ سبز» بعد از تمام اتفاقات و فرازوفرودها، پسرک پا در راهی جدید می‌گذارد و قصد رفتن و مهاجرت دارد. رفتن و پایانی که می‌تواند نویدبخش داستانی دیگر و شروعی دوباره باشد و درست همین‌جا پایان داستان است.


یکی از امتیازات بایرامی، قصه‌گویی است و البته قصه‌داربودن آثارش. و همین باعث می‌شود تا زبان نرم و فضا ملموس به نظر آید و بر ذات قصه اثر مثبت بگذارد. نویسنده به خاطر شناخت درست از خلق فضای دو اثر مسیرهای متفاوتی را برای انتقال مفاهیم برگزیده که نشان از توجه دقیق او به رویدادهای متفاوت و کاربرد آن در فهم بیشتر اثر دارد.


بایرامی در کنار داستان‌گویی برای مخاطبش، در ذهن او سوال‌هایی ایجاد می‌کند و همین امر سبب مشارکت بیشتر خواننده در فضای قصه می‌شود. ضمن اینکه برگزیدن و انتخاب فضا و داستان‌هایی کاملا متفاوت از یکدیگر در «لم‌یزرع» و «مردگان باغ سبز» خبر از جسارت او در داستان‌گویی می‌دهد.

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* captcha:
* نظر:
پر بازدیدها
آخرین اخبار