پروفسور هانس کریستف گراف فننایهاوس، استاد دانشگاه کارلسروهه آلمان، بعد از ظهر شنبه، ۱۴ اسفندماه در دانشکده ادبیات فارسی و زبانهای خارجی دانشگاه علامه طباطبائی، با موضوع «وجوهی از هرمنوتیک بیگانه» به سخنرانی پرداخت.
به گزارش عطنا، این نشست با همکاری گروه مترجمی زبان آلمانی دانشگاه علامه طباطبائی و انجمن فلسفه میانفرهنگی ایران با این استاد آلمانی و دکتر محمدعلی حیدری و دکتر محمدرضا بهشتی، اعضای هیئت علمی دانشگاه به انجام رسید.
در آغاز نشست، دکتر محمدرضا بهشتی، استادیار گروه فلسفه دانشگاه تهران به معرفی استاد مهمان پرداخت و گفت: محور سخنان دکتر نایهاوس حول وجوه هرمنوتیک آنچه بیگانه نامیده میشود، نسبت به مفهوم هرمنوتیک و یا تاریخ هرمنوتیک به عنوان رشتهای علمی در دایرهای تنگتر به معناکاوی پرداخته است.
هرمنوتیک به عنوان علم و فن تفسیر در عهد باستان و در قرون وسطی و به عنوان فلسفه در سده نوزدهم، همواره وسیلهای برای مورد تامل قرار دادن پیوستگی تاریخی اندیشه و فهم انسان بود.
اهمیت این وجهه نظر زمانی مشخص میشود که اندیشه و فهم بشری در برابر آنچه «بیگانه» مینامیم مورد آزمون قرار بگیرد. برخی از مباحث بر سر آن است که چیزی را که بیگانه است بفهمیم و بخواهیم روی آن بحث کنیم.
بیگانه هر آن چیزی است که ذیل کلیدواژه و عنوان «خودی» قابل جمع کردن نیست، به ویژه «ادبیات فرهنگی بیگانه» که فینفسه به عنوان یک غیر کامل و یک بیگانهی کامل در برابر آنچه که خودیس قرار میگیرد.
صورتهای گوناگونی از مواجهه با امر بیگانه وجود دارد که حاصل از موردِ پرسش و سوال قرار گرفتن تجربههای خودی از زندگی توسط آن امر بیگانه است که ممکن است موجب ترس و نگرانی شوند. البته که اگر آن چیزی که بیگانه است تحسین شود، آن وقت تمایلی برای قرارگرفتن تحت قانونمندیهای امر بیگانه به وجود میآید.
هرمنوتیک دانشی است که به «فرایند فهم یک اثر» میپردازد و چگونگی دریافت معنا از پدیدههای گوناگون هستی اعم از گفتار، رفتار، متون نوشتاری و آثار هنری را بررسی میکند. دانش هرمنوتیک با نقد روششناسی، میکوشد تا راهی برای «فهم بهتر» پدیدهها ارائه کند؛ اگرچه گروهی از نظریهپردازان هرمنوتیک، با ایجاد و تبیین «روش» در مسیر فهم مخالفند و «فهمیدن» را یک واقعه میدانند که قابل اندازهگیری و روشمندسازی نیست. به زبان سادهتر، تأویلشناسی به دنبال یافتن پاسخی برای این پرسش است که آیا روش و راهکاری وجود دارد تا خوانندگان یک متن و یا بینندگان یک اثر هنری، با بهکارگیری آن روش، به دریافت معنای ثابت و مشخصی از آن اثر یا متن دست یابند؛ یا این که درک و فهم هر مخاطبی مختص اوست و با دیگری تفاوت دارد.
حال اگر امر بیگانه ایجاد ترس کند، امکاناتی برای مقابله با آن میتواند وجود داشته باشد که یکی از آنها کاستن ارزش آن امر بیگانه و سپس مورد استهزا قرار دادن آن به عنوان چیزی عقبمانده است. این شرایط، دو قطب ترس یا استهزا امر بیگانه را ایجاد میکند که هرمنوتیک امر بیگانه در میان این دو قطب حرکت میکند.
مسئله را باید در شرایط فرد و شرایط اخذ و اقتباس دنبال کرد. من گمانم بر این است که ادبیات شکلدهنده آن دستگاهی است که وظیفه اخذ و کار روی واقعیت را دارد و باید آن را راه بیاندازد.
سوالی که وجود دارد این است که ما چگونه آنگونه که امروز هستیم، شدهایم؟ ما به واسطه تاریخچه زندگی که پشت سر داریم که به نحوی تثبیت شده و همچنین از طریق نقل جمعی یعنی آنچه مرسوم است و سنتی که صورتهای عمده اندیشه را مرهون میدان مغناطیسی امر دینی میداند.
اینگونه تصویرها و بهخصوص تصویرهایی که از نوع مفهومی هستند، لایهای را تشکیل میدهند که روی این لایه فهم ما ممکن و در عین حال محدود میشود تا خودمان را به یک فرهنگ بیگانه دیگر نزدیک کنیم و آن را به نحوی قابل فهم برای خودمان تبدیل کنیم، ما باید متناسب با این امر یعنی همان معنای هرمنوتیکی که «گادامر» مراد میکرد، شرایطی کلی را روشن کنیم که تحت آن شرایط فهم صورت میگیرد. این شرایط در عین حال شرایط نه فرهنگ بلکه اخذ و اقتباس هم هستند.
در این حالت، یعنی به هنگام کردن معنا از طریق خواننده یا شنونده، مخاطب تمامی تجربیات فردی خود را در جریان این ساخته شدن و شکل گرفتن فرهنگی و همچنین اجتماعی و شخصیتیش وارد میکند.
از جمله مفاهیمی که اینجا مطرح است، میتوان از کلماتی همچون کولتوراسیون نام برد که به معنای رشد فرهنگی است، برای مثال، من به عنوان یک آلمانی، تحت تاثیر مغرب زمین مسیحی هستم، حتی کلماتی که در زبان استفاده میکنم و یا خوب و بدی که من ارزشیابی میکنم، اینها را من به عنوان کودک یاد گرفتهام و ما در این فرهنگ سر برآوردهایم و رشد میکنیم، در این فرهنگ استدلال و زندگی میکنیم.
برای خواننده متنی خارج از زبان مادری، متن نه تنها به واسطه آن ویژگیهای احساسی و تمایزاتی که او دارد قرار میگیرد، بلکه در فرافکنیهایی که به لحاظ قومی و ملی دارد، بهطوری که بنیان و سازنده قوام آگاهی او همواره ملتزم به ذهنیت خود او خواهدبود، حتی اگر بصورت زبان بیگانهای بیان شود و به آن شکل، کماکان بنیانهای فرهنگی خود را خواهد داشت.
جهت و نحوه قرار گرفتن یک متن در آگاهی ما، در مسیر صرف و نحو، احساسهای زبان و فرهنگ خودی را دارد. هرچند که اگر به نحو سطحی نگاه کنیم در واقعیت، فرهنگی ناب، چه آلمانی و چه فرانسوی و یا غیره وجود ندارد. چون ما به واسطه شبکهای که در رسانهها در اختیار داریم، از مدتها پیش وارد فرهنگی مخلوط شدهایم و یا در فرهنگی زندگی میکنیم که در آن تداخلهای زیادی وجود دارد.
همانگونه که در تلویزیون تصویری از زندگی آمریکایی و اروپایی به عنوان سبکی قابل دنبال کردن و الگو در جهان ارائه شده است، این اختلاط فرهنگی شاید مفهومی را در ذهن ما شکل دهد که آن را «فرهنگ جهانی» مینامیم.
در سطح اندیشهای، انسان به مدد زبان، خود را در واقعیتی که احاطهاش کرده جای میدهد، به این ترتیب که آنچه داده او محسوب میشود و او به آن عینیت میبخشد، آنچه را خود در عین حال در شعر از طریق به خیال در آوردن امکانهایی که هنوز تحقق پیدا نکردهاند و در بالقوهی خیال، تلاش میکند از آن فراتر رود، در اینجا دیگر نمیشود سخن از فرهنگی مخلوط به میان آورد. در اینجا، وجه نظرها تقریبا به گونهای برگشتناپذیر تثبیت شدهاند.
شخصی کردن زبان، و اجتماعی و فرهنگی کردن آن، همان خصوصیات بنیادی و اولیهای هستند که کسی را از آن گریزی نیست، هرچند هم که جهتگیری درون فرهنگی یا چندفرهنگی به خود بگیرد.
یادگیری تمامی مسائل، از جمله دریافتهای میانفرهنگی، برپایهی پسزمینه زبان اول است که صورت میگیرد و جهتگیری میدان مغناطیسی را در همان آغاز معین کرده است.
همانطور که در مورد امور مرتبط با زبان گفته شد، این ویژگیهای بنیادین، صورتهای بنیادین انگیزههای زندگی را تعیین میکنند که البته ممکن است از فردی به فرد دیگر متفاوت باشد.
به عنوان مثال، اگر هایرش بل میگوید «آلمانیها به دنبال نوعی پیوند و ارتباطاند اما فقط آنچه را که به آن دسترسی پیدا میکنند، یک معاشرت است و اعتماد نیست»، این خود یک امر تصادفی نیست؛ تصادفی نیست که آلمانها بسیار سفر میکنند و در جاهای دیگر به دنبال امر انسانی و امر اجتماعی میگردند.
هایریش بل با این سخن اشاره میکند به انگیزههایی برای زندگی که از ویژگیهای فرهنگ آلمانیست و ما نمیتوانیم آنها را از خود جدا کنیم. این گونه از خصوصیت آلمانیها در طول تاریخ و تحت شرایط زندگی ما به عنوان بهترین روشهایی خود را تثبیت کردهاند، برای اینکه ما بتوانیم واقعیاتمان را در اختیار بگیریم.
تحت شرایط و انگیزههای زندگی دیگری، این روشها طبعاً محدود و دارای مرزهای معینی باقی خواهندبود. همانطور که در داستان «لا فونتن» میبینیم، توصیههای مورچه در زندگی جیرجیرک نه اعتبار دارند و نه کارآمدی.
فهم هرمنوتیکی به لحاظ ساختار متوجه این است که در داخل سنتهای فرهنگی، یک فهم از «خود»ی از دورهها و جمعها به دست آورد و تضمین کند که متوجه جهت برای فعل و فکر و کارهاست و همچنین فهمی متقابل از بیگانه درباره افراد و جمعهای دیگر.
این فهم بر اساس گفته هابرماس، از دو جهت محدودکننده خطر انقطاع مفاهمه است؛ از جهت عمودی، یعنی همان تاریخ زندگی خودی و سنت جمعی که به آن تعلق داریم و هم از جهت افقی که در آن وساطت میان سنتها و نقلهای افراد مختلف، جمعها و سنتهای مختلف است.
تصویر هابرماس از این دو جهت عمودی و افقی، در عین حال، اصلی را برای فهم بیگانه و خودی نشان میدهد.
در این دو محور، تلاشمان این است که با مشابهتهای ایجاد شده، آن چه بیگانه است را به خودمان نزدیک کنیم؛ به نحوی که با آنچه برایمان آشنا و مأنوس است، توانایی نزدیک شدن داشته باشد.
نیچه آنچه را «خودی» است، به عنوان مسئلهای دیرینه و قدیمآشنا، قابل رؤیت از جانب هرکس و یا با نادیده گرفته شدن، تعریف کرده است. به همین نسبت، آن چیزی که «بیگانه» است، نو و ناشناخته است، برای هرکسی مأنوس نیست، در چشم میزند و غیر قابل چشمپوشی است. پس آن چیز بیگانه تنها در بستری از آنچه که آشناست و به بیانی «خودی» است، میتواند متمایز شود و به آگاهی برسد. اگر آنچه را خودی است، نشناسیم، مرز میان خودی و بیگانه هم قابل تشخیص نخواهد بود.
مواجههی آنچه که دیرینه است با آنچه جدید است، امکان محدودسازی و مرزبندی از دوطرف را فراهم میکند، به طوریکه مرزبندی یکی از آن دو به عنوان مرزبندی دیگری شناخته و آشکار میشود و از جهتی نوعی اطمینان و رهایی از ترس در این مرزبندی در مقابل آنچه ناشناخته است، حاصل میشود.
این شرط مرزبندی و ارزیابی آنچه بیگانه است، البته همچنان متاثر از آگاهی نسبت به چهارچوبهای فرهنگی خودی با امکانها و محدودیتهایی که دارد و همواره به نحو پنهان موجود است، به هم گره میخورد؛ حتی میتواند تبدیل به عامل اختلالی در درک بیگانه شود. هنگامی که ما نسبت به نقطهی عظیمت خود آگاه باشیم، با مدنظر قرار دادن آن میتوانیم به موضع دیگری راه پیدا کنیم و سپس از آنجا به جانب خود نگاه کنیم.
کافکا این نحوه روی آوردن به مسائل را به کوششی برای اتخاذ نقطه اتکای ارشمیدسی در خارج از نظامی که با آن آشنا هستیم، تشبیه میکند.
با توجه به معنایی که در محور هابرماس در نظر است، نیچه توصیه میکند که آدم میبایست خودش را از صاحبزمانیاش، یعنی همان حوزه و جایگاهی که داراست، مجالی دهد تا در اقیانوس ِطرز ِنگرش ِگذشته به جهان جاری شود، زیرا از آنجا است که با نگاه دوباره به ساحل ممکن است برای اولین بار تصویر تمامیت آن را ببیند. در این صورت اگر دوباره به آن شرایط نزدیک شویم میتوانیم شرایط را در تمامیت آن را بفهمیم در قیاس با زمانی که هیچگاه ساحل را با تمامیت آن ترک نکرده بودیم؛ زیرا که چشمانداز زبان حاضر همواره تصویر گذشته خودی را به نوعی شکل میدهد و قوام میبخشد.
ساز و کاری که قوام دهنده است بر پایه میراث خصوصیات شخصی، اجتماعی و فرهنگی و همچنین دریافتهای فردی افراد، براساس شکلهای معینی از مشابهسازی صورت میگیرد.
برای این که یک سوژه و عامل زبان و فعل، در محیطی بیگانه گزارهها و سخنان غیر قابل فهم را برای خود قابل فهم کند، در این جایگاه، فرد دریافت کننده همواره تلاش میکند فرد ناشناس را در همان مبنای ِدرون قلمروی تجربهی آشنای خود فرض کند. اگر مبانی مشترکی وجود نمیداشت، اساساً امکان دستیابی به آن چه بیگانه است مقدور نمیبود.
اگر فرد دریافت کننده بخواهد به نحوی نزدیک شود به آن امر بیگانه، به این ترتیب که به جستوجوی نقاطی برای گره زدن و اشتراک بین خود و بیگانه بپردازد و بر اساس و مبانی اصول آنچه که خودی است، آن را در آگاهی خود معنا ببخشد، درحال مشابهسازی «بیگانه» است.در هر حال، چه بسا آنچه را بیگانه که است قربانی آنچه خودی است، میکند، به این ترتیب که آن وجه بیگانه را از آن سلب میکند و در این حال بیگانه به آنچه خودی است ملحق میشود، همچون مسافرانی که در فضایی بیگانه چنگ میزنند، به هر آنچه که آشناست و برای آنها آشنا به نظر میرسد.
اگر ما آن چه را بیگانه است از فردیتش عاری کنیم، این احتمال میرود که در سوبژکتیویته (ذهنیت) خاص خودش نه مورد توجه و نه مورد احترام قرار بگیرد.
در این حین، وقتی به صورت عینی شده و به عنوان مصداق درآمد، میگوییم که امر بیگانه تحت سیطره درآمده و آنچه که فردی و اختصاصی است در معرض روشنگری قرار میگیرد.
صورت دیگر تشابه، این است که افرادی خود را قربانی و تسلیم کنند که این صورتی دیگر از الحاق است. این حالت زمانی روی میدهد که افراد علاقمندی به مشابه جویی داشته باشند.
در اینجا بیگانه به عنوان کسی تلقی میشود که نسبت به فرهنگ خودی ظاهراً برتر است. در موارد حاد به احساس خودکمبینی در برابر امر بیگانه تحسین شده تبدیل میشود و سپس میبینیم افرادی پیدا میشوند به عنوان اقتباسکنندگان و دریافتکنندگان از کشورهای درحال توسعه که در موقع فراگیری زبان اروپایی دچار چنین وضعیتی شدهاند. حاصل و پیامد چنین اتفاقی میتواند فقدان هویتی_فرهنگی باشد.
از فقدان هویت فرهنگی و بیوطنی تنها از این طریق میتوان گریخت که ظرفیت نقدی در قبال آنچه خودی است و هم آن چه بیگانه مورد تحسین است، همچنان پابرجا باقی بماند. نقد مهمترین جزء هرمنوتیک به حساب میآید. تنها نقد است که میتواند گرایشی را که همواره در هرمنوتیک از قدیم بوده است، که نوعی مشابهت برقرار کند لزوما بین سوژه و ابژه، جهتی مقابل را بتواند به آن بدهد. تنها نقد به عنوان توانایی و آگاهی برای تمیز دادن، سوا کردن و درمواردی درصورت نیاز نفی کردن و انکار و طرد کردن آن چه غیرقابل قبول است، چه در فرهنگ خودی و چه در فرهنگبیگانه، این را مصون بدارد که امر خودی کورکورانه قربانی امر بیگانه شود یا امر بیگانه بی هیچ تاملی ملحق به آنچه خودی است، شود.
چنین نقدی میتواند در بستر هرمنوتیک تفاوتها ببالد و رشد کند. ما میتوانیم در دریافت خودمان بر اساس درکمان که بازگشت به سنت فکری دو هزارساله فلسفهی اروپایی است عادت کردهایم که ما در جهت مشابهسازیهای الحاقکننده، کمتر به تمایزها، تقابلها و «برابر_ایستادگی»ها را تماشا کنیم و ببینیم، بلکه در توجهمان آن چیزهایی که مرتبط میسازند و مشترک هستند را برجسته میکنیم. اگر بیگانه به عنوان چیزی ظاهر شود که از دیرباز با آن آشنا بودهایم، برای ما قابل تحملتر است.
در اندیشه نوافلاطونی این را به عنوان پیششرط شناخت میدانستند که در آن شناسنده و شناخته شونده خاستگاهی مشترک دارند. هگل در بیان جمله «این همانی و این نه آنی» و گادامر در بیان «خودی در بیگانه را شناختن و در آن مأنوس شدن» خلاصهای از همین سنت را دارا هستند و این همان حرکت بنیادین روح است که وجود آن صرفاً بازگشت به جانب خویش از غیر بودن است.
از طرفی دیگر، گادامر، با نگاهی در زمانی و متوجه ژرفای گذشتهی تاریخی و سنت، به بیان تفاوت و لزوم وقوف به بیگانه و خودی میپردازد. حال اگر نحوه فهم گادامری را که در زمانی است، همزمان به کار ببریم؛ به آن معنا که آن را بر اصل و مبنای محور افقی هابرماس وارد کنیم، در این صورت تمایزهای میان افراد، گروهها و فرهنگها باید علیالقاعده باید قابل شناخت باشد. در چهارچوب کار پادمان (نظارت) علوم ادبی و در تلاش برای آموزش ادبیات، این تفاوتهای فرهنگی را در تفاوت مطالعات زیباشناختی تثبیت میکنیم. دراین حال، خواننده به نحو غیر قابل اجتنابی ناچار میشود تلقی زیبا شناسانهای را از حوزهی اقتصادی فرهنگ خودش وارد جریان خواندن و قرائت ادبیات زیبا شناختی کند.
آخرین نکتهای که به آن اهمیت داده بودند، این است که ما آنچه را بیگانه است رو به روی خودی معمولا قرار میدهیم و گاهی اوقات آنچه را که غیر و بیگانه است از این طریق بیگانهتر میکنیم تا به نحوی قابل تحمل شود. چیزی که میشود از آن احساس خطر کرد، گم شدن هویت فرهنگی در این میان و قرائتهای اختصاصی است و همه چیز تحت الگوهای فکری و کلیشههای آشنایمان قرار گیرد و تلاش برای رهایی از این کلیشهها به فرصت برای دیالوگی واقعی نیازمند است. اصل برای دیالوگی در جهت تاثیرگذاری بر غیر و فهم متقابل است.
این جلسه با طرح پرسشهایی از سوی اساتید و حاضران و پاسخ پروفسور دکتر هانس کریستف گراف فن نایهاوس به پایان رسید.