جامعه شناسی به نظر من تمام خصوصیاتی که یک علم را تعریف میکند، داراست. اما تا چه درجهای؟ پاسخ به این پرسش بستگی زیادی به آن دارد که از کدام جامعهشناس صحبت میکنیم. باید بگویم بسیاری از افراد هستند که ادعا و باور بدان دارند که جامعه شناس هستند و باید اذعان کنم نمیتوانم این امر را درباره آنها بپذیریم.
به گزارش عطنا، هر چند وجود جامعه شناسی را به خودی خود نمیتوان زیر سئوال برد، اما علمی بودن این رشته گاه مورد شک قرار گرفته است. گروهی معتقدند که جامعه شناسی چیزی نیست جز یک گفتمان «ادبی» که هنوز رد پای ریشههای فلسفی اش در آن نمایان است. برخی دیگر، بر این باورند که جامعه شناسی ابزاری است برای اعتراض سیاسی و گاه موثر، اما بدون آنکه عینیتی در آن باشد. پرسش ما این است، جامعه شناسی واقعا چیست؟ و این پرسش را همکارمان پیر تویلییه(Pierre Thuillier) از پیر بوردیو پژوهشگر مدرسه مطالعات عالی علوم اجتماعی و مدیر مرکز جامعه شناسی آموزش و پرورش و فرهنگ، مدیر نشریه مباحث پژوهشی در علوم اجتماعی و نویسنده دو کتاب که اخیرا منتشر شدهاند یعنی «تمایز» (La distinction) و «حس عملی» (Le sens pratique) در انتشارات مینویی(Minuit)، مطرح کرده است.
*از بدیهی ترین پرسشها آغاز کنیم: آیا علوم اجتماعی و به طور خاص جامعه شناسی واقعا علم به حساب میآیند؟ به چه دلیلی شما احساس میکنید که نیاز به علمی شمردن آنها وجود دارد؟
جامعه شناسی به نظر من تمام خصوصیاتی که یک علم را تعریف میکند، داراست. اما تا چه درجهای؟ پاسخ به این پرسش بستگی زیادی به آن دارد که از کدام جامعهشناس صحبت میکنیم. باید بگویم بسیاری از افراد هستند که ادعا و باور بدان دارند که جامعه شناس هستند و باید اذعان کنم نمیتوانم این امر را درباره آنها بپذیریم. البته در اینجا هم با درجههای مختلفی همچون هر علم دیگری روبرو هستیم. بهر رو، مدتهای مدیدی است که جامعه شناسی از پیش از تاریخ خود، خارج شده است، یعنی از دورانی که نظریههای بزرگ فلسفه اجتماعی مطرح میشدند و کسانی که آشنایی چندانی با آن نداشتند، جامعه شناسی را با این نظریات یکی میگرفتند. مجموعه جامعه شناسانی که شایسته این امر هستند بر یک سرمایه به دست آمده توافق دارند و آن مفاهیم، روش ها، فرایندهای وارسی است. با وجود این، به دلایل جامعه شناختی مشخص، و از جمله از آنجا که جامعه شناسی رشتهای بوده است که بسیاری بدان پناه میبرده اند، ما در آن با موقعیتهایی بسیار پراکنده از لحاظ کمی سروکار داریم و این را میتوان از نقطه نظرهای متفاوتی بیان کرد. بدین دلیل است که ما ظاهرا با علمی روبروئیم که پراکنده و بیشتر نزدیک به فلسفه به نظر میآید تا سایر علوم. اما مسئله اینجا نیست: اگر امروز آنقدر بر اینکه آیا جامعه شنناسی علم است یا نه پای فشاری میشود، دلیلش آن است که جامعه شناسی علمی است که برای برخی آزار دهنده به شمار میآید.
*بنابراین میتوانیم بگوئیم که جامعه شناسان به نوعی مشکوک مینمایند؟
واقعیت آن است که یکی از خصوصیات اندوهبار جامعه شناسی آن بوده که باید دائما در مورد این سئوال که آیا واقعا علم است یا نه، از خود دفاع کند. وقتی صحبت از تاریخ و مردم شناسی پیش میآید و از آن هم کمتر در مورد جغرافیا ، لغت شناسی یا باستان شناسی، سخت گیری هزاران بار کمتر است. جامعه شناس دائما مورد سئوال است و دائما خود نیز باید خویشتن را زیر سئوال ببرد. و این امر به نوعی القا میکند که گویی جامعه شناسی یک علم سلطه گراست؛ مثلا این مطرح میشود که مگر جامعه شناسی که خود در ابتدای کار است و هنوز کورمال کورمال حرکت میکند چه چیزی د ارد که حق داشته باشد علوم دیگر را بررسی کند! البته در اینجا منظورم جامعه شناسی علم است. در واقع، جامعه شناسی در مورد سایر علوم همان سئوالهایی را مطرح میکند، که نسبت به خودش، آن هم به شیوهای بسیار سخت تر، به میان میآورد. اگر جامعه شناسی علمی انتقادی بوده است، شاید به این دلیل باشد که خود نیز در موقعیتی انتقاد پذیر قرار داشته است. به اصطلاح باید بگوئیم جامعه شناسی مسئله ساز یا مسئله دار بوده است. برای مثال میدانیم که بسیاری ریشه شورش 1968 را در جامعه شناسی میدانند. بنابراین، نه فقط وجود جامعه شناسی به عنوان علم مورد اعتراض است، بلکه حتی اصل وجودش هم مورد پذیرش نیست. به خصوص در حال حاضر که گروهی دارای قدرت هستند که میتوانند در این باره تصمیم گیری کنند و ویرانش کنند. برای نمونه انتستیتوی اوگوست کنت یا علوم سیاسی (Sciences Po.) که در عین حال همه ابزارها را برای یک «جامعه شناسی» کاربردی نیز به کار میگیرد. و البته این رویکرد به نام علم و با کمک آدمهایی انجام میگیرد که به معنای ابتدایی کلمه جامعه شناس هستند.
*به نظرتان جامعه شناسی ایجاد هراس میکند؟
بله، زیرا جامعه شناسی مسائل پشت پرده و گاه مسائل پنهان نگه داشته شده را عیان میکند. برای نمونه، جامعه شناسی نشان میدهد که میان موفقیت تحصیلی که ادعا میشود به «هوشمندی» دانش آموزان مربوط است و منشاء اجتماعی آن یا بهتر است بگوئیم سرمایه فرهنگی به ارث برده شده از خانواده، رابطه وجود دارد. اینها حقایقی هستند که فن سالاران و معرفت شناسان، یعنی بسیاری از کسانی که جامعه شناسی را مطالعه میکنند و تامین مالی اش را برعهده دارند، چندان از شنیدنشان خشنود نیستند. مثالی دیگر: جامعه شناسی نشان میدهد که جهان علم و دانش، محلی است برای رقابت میان کنشگرانی که به دنبال منافع خاصی هستند، مثل جایزه نوبل ، امتیازاتی که حاصل کشف یک پدیده علمی است، اعتبار و حیثیت وغیره؛ اما در عین حال جهانی که ادعا میکند دلایل و انگیزههایی خاص خود و غیر قابل تقلیل یافتن به مسائل اقتصادی دارد و به عبارت دیگر کنشگرانی که ادعا میکنند فاقد هر نوع منافعی در کاری که میکنند، هستند. بنابراین کار جامعه شناس سبب میشود که بسیاری از ادعاهایی که دانشمندان با آنها خود را راضی میکنند، زیر سئوال بروند.
*بسیار خوب: جامعه شناسی اغلب به نظر پرخاشجو و مزاحم میآید. اما اصولا چرا باید گفتمان جامعه شناسی «علمی» باشد؟ روزنامه نگاران هم پرسشهایی مزاحم مطرح میکنند؛ اما ادعای علمی بودن ندارند. به چه دلیل به نظر شما این امری تعیین کننده است که ما میان جامعه شناسی و روزنامه نگاری مرز بندی نقادانهای داشته باشیم؟
زیرا به نظر من در اینجا یک تفاوت عینی وجود دارد. این یک امر حیثیتی نیست. ما با نظامهای انسجام فرضیات، مفاهیم، روش شناسیهای وارسی و غیره در جامعه شناسی سروکار داریم، یعنی تمام چیزهایی که با پنداره علم پیوند میخورند. بنابراین، چرا نباید گفت جامعه شناسی یک علم است در حالی که چنین است؟ به خصوص که در اینجا با مسئله بسیار مهمی هم سروکار داریم: اینکه همیشه یکی از روشهایی که برای کنار زدن حقایق مزاحم به کار برده میشود، آن است که آن حقایق را غیر علمی اعلام کنند، مثلا بگویند اینها حرفهایی «سیاسی» است یعنی صرفا از سر انگیزهها و «منافع» سیاسی و «شور» و هیجان گفته شدهاند و از این رو نسبیت گرا و نسبیت پذیر هستند.
*اگر جامعه شناسی از لحاظ علمی بودنش زیر سئوال میرود آیا به این دلیل نیز نیست که نسبت به سایر علوم دیرتر رشد کرده است؟
بدون شک، اما این «عقب ماندن» خود به دلیل آن است که جامعه شناسی علم مشکلی است. یکی از دلایل مشکل بودن جامعه شناسی این است که موضوعهای مطالعه آن، مورد جدل هستند: چیزهایی که باید پنهانشان کرد، باید سانسورشان کرد؛ چیزهایی که برای آنها افراد حاضرند جانشان را بدهند . این در مورد خود پژوهشگر نیز صادق است که موقعیتش نسبت به موضوعهای مورد مطالعه اش به بازی گرفته میشود. اما یک مشکل اساسی در جامعه شناسی آن است که افراد از آنچه ممکن است در پژوهشهای خود بیابند وحشت دارند. جامعه شناسی، دائما پژوهشگری را که از آن استفاده میکند با واقعیتهای سخت روبرو میکند و نومیدش میسازد. به همین دلیل است که برخلاف آنچه اغلب تصور میشود، جامعه شناسی تقریبا هرگز به آن رضایتهایی که یک نو جوان مثلا در تعهد سیاسی مییابد، دامن نمیزند. از این لحاظ جامعه شناسی دقیقا در نقطه معکوسی نسبت به علوم موسوم به «محض» یا «دقیقه» قرار میگیرد. که بی تردید دستکم در بخشی از خود ، پناهگاهی برای کسانی هستند که مایلند جهان را فراموش کنند و دنیاهای خالصی برای خود بیافرینند که در آن هیچ اثری از مسائل و مشکلات جهان واقعی، مسائلی همچون روابط جنسی یا سیاست نباشد. باز به همین دلیل است که آدمهایی با روحیه خیلی صوری یا صوری گرا عموما جامعه شناسانی ضعیف میشوند.
*شما نشان میدهید که جامعه شناسی در مسائلی که از لحاظ اجتماعی اهمیت دارند دخالت میکند. اینجا ما با مشکل «خنثی بودن» و یا «عینیت» جامعه شناسی روبرو میشویم. آیا جامعه شناس میتواند خود را فراتر از شور و هیجانها و صرفا در موقعیت یک نظاره گر بی طرف نگه دارد؟
یکی از مشخصات جامعه شناسی آن است که دارای میدانهای مبارزه است، نه میدانهای مبارزه طبقاتی، بلکه میدانهای مبارزه درون خود علم. و جامعه شناس ناچار است در این مبارزات موضع گیری کند: قبل از هر چیز به عنوان کسی که دارای میزان خاصی سرمایه اقتصادی و فرهنگی در میدان مبارزه طبقاتی است؛ اما همچنین به عنوان پژوهشگری که دارای سرمایه ویژهای در میدان تولید فرهنگی است و دقیق تر بگوئیم در زیر میدان جامعه شناسی است. جامعه شناس باید دائما این را در ذهن داشته باشد تا بتواند بر تاثیر موقعیت اجتماعی خودش بر کار پژوهشی اش اشراف داشته باشد. به همین دلیل به نظر من «جامعه شناسیِ جامعه شناسی» یک رشته تخصصی مثل سایر رشتهها نیست، بلکه شرطی اولیه برای هر گونه فعالیت علمی جامعه شناختی است. به گمان من یکی از دلایل اصلی اشتباه در جامعه شناسی به رابطه غیر کنترل شده با موضوع بر میگردد. بنابراین، ما با امری اساسی روبرو هستیم و آن اینکه جامعه شناس نسبت به موقعیت [اجتماعی] خود آگاهی داشته باشد.
در واقع به نظر من، شانس اینکه جامعه شناس بتواند حقیقتی تولید کند به دو عامل اساسی بستگی دارد که آنها خود به موقعیت وی مربوط میشوند: منفعتی که یک جامعه شناس دارد تا حقیقت را بشناسد و به دیگران بشناساند و یا آن را هم ازد یگران و هم از خودش پنهان کند از یک سو ؛ و قابلیتی که برای این کار دارد از سوی دیگر. این جمله معروف باشلار را میشناسیم که گفته: « هیچ دانشی وجود ندارد، مگر آنکه پنهان باشد». هر اندازه جامعه شناس از ابزارهای علمی خود، یعنی از مفاهیم، روش ها، دستاوردهای پیشینیان خود، مارکس، دورکیم، وبر و بسیاری دیگر بیشتر برخوردار باشد، هر اندازه بیشتر «انتقادی » برخورد کند، هر اندازه رویکردی خود آگاهانه یا ناخودآگاهانه ویرانگر داشته باشد، بدین معنا که بیشتر تمایل داشته باشد چیزهای سانسور شده و پس زده شده در جهان اجتماعی را بیشتر آشکار کند، بهتر میتواند به این امر نهان دست بیابد. و اگر جامعه شناسی با همان سرعت علوم اجتماعی به طور عام پیشرفت نمیکند، شاید به این دلیل باشد که این دو عامل گرایش به تغییر به صورت معکوس دارند.
اگر جامعه شناس بتواند حتی تا حدی به تولید حقیقت دست یابد، به این دلیل نیست که منفعتی در تولید این حقیقت داشته باشد، بلکه به این دلیل است که سودی به طور کلی در این کار هست. چیزی که دقیقا معکوس با گفتمان کمی ساده لوحانه درباره «خنثی» بودن است. این منفعت میتواند، همچون همه جا، مثلا در این باشد که هرکس بتواند پیش ازدیگران به کشفی دست بیابد و تمام امتیازات مرتبط با آن را از آن خود کند، یا در انزجار اخلاقی یا در طغیان نسبت به برخی از اشکال سلطه و علیه کسانی که از آنها در میدان علمی دفاع میکنند و غیره برخاسته باشد. در یک کلام، در اینجا ما با «زایش مقدس و معصومانه» [حضرت مسیح] روبرو نیستیم. و اگر قرار بر این بود که هر بار این یا آن کشف علمی را به این یا آن بهانه محکوم میکردیم، چندان کشفی باقی نمیماند. آیا وقتی به کشف «دو رشته» ساختار دی.ان.ای اشاره میشود، کسی به خالص بودن قصد کشف کنندگان آن فکر میکند.
*اما در مورد علوم اجتماعی، آیا «منافع»، «شور» و «تعهد» نمیتوانند به ندیدن موضوع منجر شوند.
دقیقا چرا. و همین است که مشکل خاص جامعه شناسی را به وجود میآورد؛ این «منافع»، این «شورها »، چه شرافتمندانه باشند و چه رذیلانه، نمیتوانند ما را به حقیقت علمی برسانند، مگر آنکه بتوانیم آنها را با شناختی علمی از فرایندهایی که آنها را ایجاد کرده اند، همراه کنیم و بدین ترتیب محدودیتهایی که به شناخت تحمیل میکنند را بشناسیم، برای نمونه، هر کسی میداند که که سرخوردگی ناشی از شکست نمیتواند کسی را نسبت به جهان اجتماعی روشن بین تر کند، زیرا اصل این روشن بینی را زیر سئوال خواهد برد.
اما قضیه به این ختم نمیشود. هر اندازه یک علم پیشرفت بیشتری بکند، انباشت سرمایههای دانش در آن بیشتر و پر اهمیت تر میشود و به همان میزان استراتژیهای ویرانگری، انتقاد حال با هر «انگیزه »ای که باشند، باید برای موثر بودن، دانش بیشتری را به کار بگیرند. درعلم فیزیک، نمیتوان یک حریف علمی را با زورگویی، یا مثل کاری که هنوز در جامعه شناسی مرسوم است، از طریق محتوای سیاسی نظریه او، از میدان به در کرد. برای آنکه در این میدان موثر باشیم، باید از ابزارهای علمی استفاده کنیم. در جامعه شناسی برعکس، هر گزارهای که بر خلاف اندیشههای کلیشهای و جا افتاده باشد، مورد شک و تردید قرار میگیرد و به آن اتهام ایدئولوژیک بودن و سیاسی کاری میزنند. چرا؟ برای اینکه چنین گزارهای گروهی از منافع اجتماعی را زیر سئوال میبرد؛ منافع گروههای دارای سلطه که ترجیحشان آن است که درباره بسیاری از مسائل سکوت حاکم باشد و چیزی که به آن «عقل سلیم» میگویند، منافع گروهی از سردمدارن، سخنگویان این و آن، که نیاز به اندیشهها و افکاری ساده و ساده انگارانه دارند، نیاز به تعدادی شعار دارند. به همین دلیل نیز از جامعه شناس، هزار بار دلایل و مدارک بیشتری خواسته میشود، کاری که بسیار مورد تمایل سخنگویان «عقل سلیم» است. و باز به همین دلیل است که هر یک از کشفیات علوم اجتماعی سبب بر انگیخته شدن موجی بزرگ از «انتقادات» ارتجاعی میشود که در پشت سرخود تمام نظم اجتماعی، اعتبار ها، مقامات و افتخارات و بنابراین باورهایی راد ارد که در پی پوشانندن، حقیقتی هستند که آشکار شده است.
*در صحبت هایتان شما، مارکس و دورکیم و وبر را کنار هم قرار دادید. با این کار این طور القا میشود که مطالعات آنها را میتوان مکمل یکدیگر به حساب آورد. این در حالی است که رویکردهای آنها در واقع، متفاوت هستند . چگونه میتوان از این تز دفاع کرد که در پشت این چند گانگی، یک علم یگانه قرارگرفته باشد؟
ما نمیتوانیم علم را چندان به پیش ببریم، مگر آنکه نظریههای متضاد را با یکدیگر در ارتباط قرار بدهیم؛ نظریات علمی که اغلب علیه یکدیگر بوده اند. مسئله در اینجا آن نیست که دست به ساختن تالیفهای تصنعی و التقاطی بزنیم که بسیار در جامعه شناسی اتفاق افتاده است. هر چند باید داخل پرانتز این را هم بگویم که محکوم کردن التقاطی گری اغلب روشی بوده است برای آنکه راه را بر بی فرهنگی بگشایند: این کاری بسیار ساده است که کسی خودش را صرفا درون یک سنت فکری نگه دارد. متاسفانه مارکسیسم، بسیار به این کارکرد ِ تضمین کننده و شلخته دامن زده است. تالیف تنها به بهای زیر سئوال بردن رادیکالی امکان دارد که ما را به اصل تضاد آشکار و آشتی ناپذیر برساند. برای مثال، در مقابل پسرفت رایج مارکسیسم به طرف اقتصاد گرایی، که تنها اقتصاد را در مفهوم محدود اقتصاد سرمایه داری میشناسد و تلاش دارد همه چیز را از طریق همین نوع از اقتصاد توضیح دهد، با نظریه ماکس وبر که تحلیل اقتصادی را در مفهوم تعمیم یافته آن و در زمینههایی که معمولا اقتصاد کاری به آنها ندارد، مثلا دین، سروکار داریم. بدین ترتیب او کلیسا را با یک فرمول شگفت انگیز، به مثابه عامل انحصاری دستکاری تعیین کننده اقتصادی در مفهوم بسیار گستردهای در زمینههایی مطرح میکند که ادعا میشد در آنها یک ایدئولوژی «نبود منفعت» حاکم است، مثل هنر یا دین.
همین امر را با مفهوم مشروعیت داریم. برای نمونه مارکس، با بازنمایی متعارف جهان اجتماعی ایجاد گسست میکند زیرا نشان میدهد که روابطی از جنس «افسون زا» - نظیر روابط پدر گرایانه – در واقع از مناسبات قدرت تشکیل شده اند. به نظر میرسد در این زمینه وبر به صورت ریشهای در برابر مارکس ایستاده است: او یادآوری میکند که تعلق داشتن به جهان اجتماعی ایجاب میکند که بخشی از «مشروعیت» آن را بپذیریم. استادان [جامعه شناسی] در این مورد مثال بسیار گویایی را به ما عرضه میکنند. آنها ترجیح میدهند اختلاف میان آنها را حفظ کنند تا اینکه آنها را با یکدیگر ادغام کنند. این کار برای ایجاد کلاسهایی روشن و واضح بسیار مفید تر مینماید. درس اول: مارکس؛ درس دوم: وبر، درس سوم: خودم!... و این در حالی است که منطق پژوهش به ما حکم میکند تضاد میان مارکس و وبر را پشت سر بگذاریم تا به ریشه مشترک آنها برسیم: مارکس از مدل خود، حقیقت ذهنی جهان اجتماعی را بیرون میراند تا به جای آن، حقیقت عینی این جهان را به مثابه مناسبات قدرت بنشاند. در حالی که، اگر جهان اجتماعی را به صرفا حقیقت مناسبات قدرتش تقلیل دهیم و اگر این جهان تا اندازهای دارای مشروعیت تصور نکنیم، نمیتوانیم ادعا کنیم که امکان تداوم و عمل کردن داشته باشد. بنابراین، بازنمایی ذهنی جهان اجتماعی به مثابه نوعی «مشروعیت»، بخشی کامل از این جهان را تشکیل میدهد.
*به عبارت دیگر شما تلاش میکنید دستاورهای نظری که در طول تاریخ و یا به دلیل جزم گرایی ، از هم دور افتادهاند را در یک نظام مفهومی با یکدیگر در آمیزید؟
در اغلب موارد، مانعی که نمیگذارد ما به مفاهیم، روشها و فنون ارتباط برسیم، نه مانعی منطقی بلکه مانعی جامعه شناختی است. آنها که با مارکس یا با وبر هم ذات پنداری میکنند، نمیتوانند چیزهایی که به نظرشان نفی چنین اندیشمندانی است را بپذیرند و این احساس را دارند که خودشان را نفی میکنند و یا از کرده هایشان اظهار ندامت. نباید فراموش کنیم که برای بسیاری از افراد اینکه بگویند مارکسیست هستند، بیشتر نوعی اذعان ایدئولوژیک یا نوعی نشانه توتمی هویت است. این را در مورد روابط بین «نظریه پردازان» و «تجربه گران»، میان مدافعان پژوهشهای به اصطلاح «بنیادین» و پژوهشهای به اصطلاح «کاربردی» نیز میتوان گفت. به همین دلیل است که جامعه شناسی ِعلم میتواند تاثیری علمی داشته باشد.
*آیا باید از حرف شما نتیجه گرفت که یک جامعه شناسی محافظه کارانه محکوم است که سطحی باقی بماند؟
زمانی که این شاخه علمی هنوز شکل نگرفته و یا خوب کار نمیکند، حاکمان همواره با چشم بدی به جامعه شناس یا روشنفکرانی که حامل آن هستند نگاه میکنند، مثل شوروی پیشین که به نظر حاکمان، جامعه شناسان و روشنفکران عامل شکست سکوتی بودند که به نظر آنها باید در مورد پهنه زیر سلطه شان وجود میداشت، جایی که به اعتقاد ایشان هیچ چیز برای گفتن وجود ندارد و «همه چیز بدیهی است». با وجود این، باید تکرار کنم گونه علوم اجتماعی که یک پژوهشگر انجام میدهد، وابسته به روابطی دارد که این پژوهشگر با جهان اجتماعی دارد، بنابراین وابسته به موقعیتی دارد که او در این جهان اشغال کرده است. دقیق تر بگویم، این رابطه با جهان، ترجمان خود را در کارکردی مییابد که پژوهشگر آگاهانه یا ناخود آگاهانه برای فعالیت خود تعیین میکند و بدین ترتیب استراتژیهای پژوهشی خویش را ایجاد میکند: موضوعهایی که انتخاب میکند، روشهایی که به کار میبرد، و غیره. یک نفر میتواند هدف خود را درک جهان اجتماعی قرار دهد. در این معنا که صرفا برای فهمیدن این جهان دست به شناخت آن بزند؛ برعکس فرد دیگری ممکن است دائما به دنبال روشهایی باشد که جهان را دستکاری کند و از این لحاظ جامعه شناسی را به خدمت قدرت حاکم در آورد. برای درک این موضوع، مثالی ساده بیاورم: جامعه شناسی دینی ممکن است در این معنا فهمیده شود که پژوهش به دنبال یک استراتژی تبلیغ است و مخاطبانش افراد لائیک؛ مثلا به دنبال آن باشد که ببیند چه مولفههای اجتماعی به پایبندی عملی به دین میانجامند یا به سرپیچی از این پایبندی، نوعی مطالعه بازار که امکان دهد استراتژیهای کلیسایی فروش «کالاهای منجی گرایانه» را عرضه کنیم؛ اما پژوهش میتواند برعکس هدف خود را درک کارکرد میدان دینی قرار دهد که لائیکها بخشی از آن هستند و برای این کار به کارکرد کلیسا بپردازد، یا به استراتژیهایی که کلیسا از خلال آنها تداوم مییابد و قدرت خود را بازتولید میکند.
گروهی از کسانی که خود را جامعه شناس یا اقتصاد دان مینامند، مهندسان اجتماعی هستند که کارکردشان ارائه دستور کار به رئوسای صنایع خصوصی یا سازمانهای دولتی است. آنها وظیفه نوعی منطقی کردن شناخت علمی یا نیمه علمی را که طبقه حاکم ازجهان اجتماعی از آن برخوردار است، را برعهده میگیرند. حکومتها امروزه نیاز به دانشی دارند که قادر باشد حاکمیت آنها را در دو معنا منطقی کند: سازوکاریهایی که بتوانند هم این حاکمیت را تقویت و تضمین کنند و هم به آن مشروعیت دهند. روشن است که چنین علمی محدودیتهای خود را در کارکردهای عملی خویش مییابد: چه در نزد مهندسان اجتماعی و چه در نزد رهبران اقتصادی؛ چنین دانشی هرگز نمیتواند هیچ مسئلهای را به صورت رادیکال زیر سئوال ببرد. به عنوان مثال دانش مدیر کل یک موسسه بانکی بزرگ، در برخی از ابعاد از دانش بسیاری از جامعه شناسان یا اقتصاددانان بیشتر است، اما محدودیت این دانش در آن است که هدف واحد و غیر قابل بحث آن، به حداکثر رساندن سود این نهاد است. مثالهایی برای چنین شکلی از «دانش» تکه تکه شده را میتوان در جامعه شناسی سازمانها یا در «علوم سیاسی» به گونهای که در نهادهایی چون موسسه اوگوست کنت یا در « مدرسه علوم سیاسی» پاریس تدریس میشود و البته در روشهای مورد علاقه آنها یعنی نظر سنجیها یافت.
*تمایزی که شما میان نظریه پردازان و مهندسان اجتماعی قائل میشوید، آیا سبب نمیشود که علم هم در موقعیتی چون هنر برای هنر قرار بگیرد؟
ابدا. امروز در میان کسانی که وجود جامعه شناسی به آنها وابسته است، این سئوال مطرح است که جامعه شناسی به چه کاری باید بیاید. در واقع، جامعه هر اندازه بهتر کارکرد کاملا علمی خود را به عمل در بیاورد، بیشتر مورد سرزش و مخالفت قدرت حاکم قرار میگیرد. این کارکرد آن نیست که جامعه شناسی به چیزی یعنی به چه کسی خدمت کند. اینکه از جامعه شناسی بخواهیم که به چیزی خدمت کند، همیشه بدان معنا است که از آن بخواهیم به قدرت خدمت کند. در حالی که کارکرد علمی جامعه شناسی آن است که جهان اجتماعی، و پیش از هر چیز قدرتهای اجتماعی را، درک کند. و این عملی از لحاظ اجتماعی خنثی به حساب نمیآید و بدون شک یک کارکرد اجتماعی را در بر میگیرد. دلیل این امر نیز، از جمله در آن است، که هر قدرتی بخش قابل ملاحظهای از کارایی خود را مدیون عدم شناخت سازوکارهایی است که آن را به وجود آورده اند.
*حال میخواهیم به موضوع رابطه جامعه شناسی با علوم همسایه اش بپردازیم. شما کتاب تمایز خود را با این جمله آغاز کرده اید: « جامعه شناسی، وقتی با موضوعی چون سلیقه روبرو میشود، بیش از هر زمانی به نوعی روانکاوی اجتماعی شباهت مییابد» سپس جداول آماری، گزارشهای پژوهشی و همچنین تحلیلهایی از گونه «ادبی» همچون مواردی که میتوانیم نزد بالزاک، زولا و پروست دید، از راه میرسند. چگونه این دو بعد را با یکدیگر همساز میکنید؟
این کتاب حاصل تلاشی است برای همراه کردن دو شیوه شناخت: مشاهده مردم نگاری که صرفا در تعداد اندکی از موارد قابل انجام است، و تحلیل آماری که امکان میدهد ترتیبها را بیابیم و موقعیت موارد مشاهده شده را در مجموعه موارد موجود مشخص کنیم. برای مثال تشریح تضاد یک موقعیت صرف غذای مردمی و یک صرف غدای بورژوایی، که به دقیق ترین مولفه هایشان تقلیل یافته باشند. در بعد مردمی، ما با اصل اولیه و اعلام شده کارکرد روبرو هستیم که تمام مصارف خودش را نشان میدهد: افراد میخواهند که غذا «پرو پیمان» باشد که به «بدن بچسبد» و «ادا و اطفار» و «ژست گرفتن ها» را کنار بگذارند. در مورد ورزش، این موضوع با پرورش اندام پیوند خورده و باز با همین موضوع روبرو هستیم که انتظار میرود ماهیچهها خودشان را نشان بدهند. اما در طرف بورژوا، ما با اولویت شکل یا اشکال روبرو هستیم، «صحنه آرایی ها» که خود همراه با نوعی سانسور و پس زدن کارکرد [اصلی] انجام میگیرد، نوعی زیباسازی که در همه جا میبینیم چه در اروتیسم که شکلی فرازش یافته (sublimation) یا انکار شده از پورنوگرافی (هرزه گرایی) را نشان میدهد چه در هنر که ادعا میکند خود را دقیقا به این صورت تعریف میکند که اولویتش با شکل است و نه با کارکرد. در واقع، تحلیلهایی که «کیفی» و یا حتی با لحن بدتری «ادبی» نامیده میشوند، برای ما اساسی هستند تا بتوانیم مسائل را درک کنیم. به عبارت دیگر بتوانیم به صورت کاملی موضوع را که آمار نمیتوان به ما نشان دهد درک کنیم؛ آمار در اینجا چیزی است شبیه آمار سنجش میزان بارش برف و باران.
*برای آنکه به سئوالم برگردم، روابط شما با روانشناسی، روان شناسی اجتماعی و غیره چیست؟
علوم اجتماعی همواره در پی درک مسئله فرد و جامعه بوده است. در حقیقت، تقسیم علوم اجتماعی به روان شناسی، روان شناسی اجتماعی و جامعه شناسی به نظر من، از یک اشتباه اولیه ناشی شده که در تعریف این علوم انجام گرفته است. این امر بدیهی که ما با انفراد بیولوژیک روبرو هستیم، سبب شده است که به یک واقعیت دیگر توجه نشود و آن اینکه جامعه دارای دو شکل تفکیک ناپذیر است: از یک طرف، نهادها که باید به شکل اشیاء فیزیکی ، بناها، کتاب ها، ابزارها و غیره دربیایند؛ و از طرف دیگر، قابلیتهای اکتسابی، مهارتهای دراز مدت وجودی یا کاری که در بدن ها، در افراد تبلور مییابد و من به آن عادتواره(هابیتوس) نام میدهم. فرد جامعه پذیر شده در برابر جامعه قرار ندارد: بلکه یکی از اشکال وجودی این جامعه به حساب میاید.
*به عبارت دیگر، روان شناسی بین دو [گونه شناخت] گیر کرده است، از یک طرف بیولوژی که مولفههایی ساسی را مطرح میکند و از طرف دیگر جامعه شناسی که بر چگونگی توسعه یافتن این مولفهها مطالعه میکند. بنابراین به نظر شما، جامعه شناسی قادر است بر همه چیز کار کند، حتی بر چیزهایی که ما به آنها زندگی خصوصی میگوئیم: دوستی، عشق، زندگی جنسی و غیره.
دقیقا منظورم همین است. بر خلاف بانمایی رایج که همواره جامعه شناسی را با جمعی بودن همراه میکند، باید تاکید کنیم که امر جمعی در هر فردی وجود دارد و شکل این امر نیز قابلیتهای پایدار همچون ساختارهای ذهنی است. برای مثال ، در «تمایز» تلاش کردم نشان دهم که تفاوتهای طبقه اجتماعی، خود را در نظامهای طبقه بندی افراد به عنوان سنگین و سبک، هوشمند و کم هوش و غیره بازتاب میدهد.
جامعه شنای، امر بیولوژیک و امر روان شناختی را به مثابه داده در نظر میگیرد. و تلاش میکند نشان دهد چگونه جهان اجتماعی از این امور با تغییر و دگردیسی شان استفاده میکند. این واقعیت که انسان یک بدن دارد و این بدن میرا است، به گروه بزرگی از مسائل شگفت انگیزد دامن میزند. برای مثال من به کتاب کانتروویچ (Kantorovitch) فکر میکنم با عنوان « دو بدن پادشاه» (Les deux corps du roi) که در آن نویسنده دست به تحلیل استراتژیهایی میزند که در سطح اجتماعی مورد تاکید قرار میگیرند تا وجود نوعی موقعیت پادشاهی استعلایی را برغم بدن واقعی پادشاه که در آن حماقت، بیماری، ضعف و مرگ دیده میشود، ثابت کنند. «پادشاه مرد، زنده باد پادشاه». باید به این فکر میکردیم!
*شما خودتان از توصیفهای مردم نگاری صحبت می کنید...
تمایز قائل شدن میان مردم شناسی و جامعه شناسی دقیقا نمونه گویای همین مرزبندیهای بی معنا است. همانگونه که من در کتاب آخرم «حس عملی» (Le sens pratique) نشان داده ام ، این تمایز یک محصول منحصر به فرد تاریخ استعماری است که هیچ نوع توجیه منطقی در خود ندارد.
*اما موافق نیستید که رویکردهای آنها با هم بسیار متفاوت است؟ در مردم شناسی، به نظر میرسد که مشاهده گر خارج از موضوع خود باقی میماند و حداکثر ظواهری را که معنایشان را نمیفهمد ، ثبت میکند. در حالی که به نظر میرسد، جامعه شناس، نقطه نظر کسانی را که بر آنها مطالعه میکند، میگیرد.
در واقع رابطه نسبت به بیرون که شما به آن اشاره کردید و من به آن «عینی کردن» میگویم، در مردم شناسی رایج تر است زیرا این امر با بینش مردم شناس به مثابه بیگانه انطباق دارد. اما برخی ازمردم شناسان نیز وارد رویکردی شدهاند که از دیگر سوی جریان به موضوع بنگرند و در بازنماییهای بومی مشارکت کنند: مردم شناس میتواند سحر شود یا رمز آموزی کند. ما حتی میتوانیم گزاره شما را معکوس کنیم . برخی از جامعه شناسان به دلیل آنکه اغلب از طریق افراد بینابینی تحقیق میکنند و هرگز تماسی مستقیم با افراد مورد پژوهش ندارند، بیشتر آمادگی دارند که به طرف عینی گرایی بروند، تا مردم شناسان که نخستین فضیلت حرفهای شان آن است که با مردم مورد تحقیق خود وارد رابطهای واقعی بشوند. افزون به این باید مسئله فاصله طبقاتی را نیز در نظر داشته باشیم که بر فاصله گرفتن فرهنگی تاثیر قابل ملاحظهای دارد. به همین جهت میتوانم بگویم هیچ علومی به غیر انسانی بودن آنچه در [علم انسانی دانشگاه] کلمبیا زیر هدایت جامعه شناسی چون لازارسفلد (Lazarsfeld) حاکم است نمیتوان یافت؛ آن هم وقتی میبینیم که او فاصله میان پژوهشگر و موضوع مورد تحقیق را با به میان کشیدن پرسشنامه و یک صوری گرایی آماری کورکورانه دو چندان میکند. ما چیزهای زیادی میتوانیم درباره یک علم درک کنیم، مثلا وقتی شاهد توصیفهای جامعه شناسی ِ کار و مشاغل از یک حرفه هستیم. برای نمونه متوجه میشویم که جامعه شناس دیوان سالار انسانهایی را که روی آنها کار میکند به مثابه واحدهایی آماری در نظر میگیرد که با یکدیگر قابل جایگزینی هستند. این در حالی است که اطلاع رسانهای مردم شناس درست برعکس، گویای شخصیتهای برجسته هستند که مدتی طولانی با آنها همنشینی شده و مصاحبههای عمیق انجام گرفته است.
*بنابراین شما با رویکرد «عینی گرا» که مدل را به جای واقعیت مینشاند مخالف هستید. اما در عین حال با کسانی مثل میشله (Michelet) یا سارتر که نخستینشان میخواست معانی را بازآفرینی کند و دومی تمایل داشت معانی را از خلال نوعی پدیدار شناسی به کار بگیرد، مخالفید و این رویکردها را خود سرانه میدانید؟
دقیقا. برای نمونه از آنجا که یکی از کارکردهای مناسک اجتماعی آن است که کنشگران را از همه چیزهایی که ما به آنها [تجربه] «زیست شده» میگوئیم، آزاد کند، هیچ کاری خطرناک تر از آن نیست که جایی که نباید، یک امر «زیست شده» قرار دهیم، مثلا در عملکردهای مناسکی. این پنداره که جای دادن [تجربه] «زیست شده» خود در آگاهی و وجدان یک فرد «ابتدایی»، یک «جادوگر» یا یک «پرولتر» کاری سخاوتمندانه است، از نظر من کاری همواره تا حدی خود محورگرایانه بوده است. بهترین کاری که یک جامعه شاس میتواند بکند این است که تاثیرات فنون مشاهده و عینی سازی خود را در قالب نوشتار، نمودار، مدل و... در نظر بگیرد. برای نمونه، در « حس عملی» من تلاش کرده ام نشان دهم مردم شناسان به اندازه کافی نسبت به «انحراف» ناشی از موقعیت مشاهده گر خود و فنون مورد استفاده شان آگاهی نداشته اند. اگر آنها چنین چیزی به نام [انسان]«ابتدایی» ساختهاند دلیلش آن بوده که نمیتوانستهاند بفهمند که به محض آنکه اندیشه علمی را کنار بگذارند، چه شباهتهایی در آن فرد «ابتدایی» با خود مشاهده خواهند کرد.
*اما آیا نمیتوان در آن واحد منطق این فرایند را بازبافت و [تجربه] «زیست شده» را نیز حفظ کرد؟
در اینجا ما با یک حقیقت عینی در امر ذهنی سروکار داریم. توضیح میدهم: یک توهم به مثابه یک توهم، امری ذهنی است. اما صرف وجود این توهم یک امر عینی است. بنابراین باید آن را جدی گرفت و به دنبال معنای حقیقی اش بود. این نوعی خیانت کردن به امر عینی است که وانمود کنیم کنشگران اجتماعی دارای بازنماییهای ذهنی و یا تجربه واقعیاتی که علم میسازد برای مثال طبقات اجتماعی نیستند. بنابراین باید به عینیتی بالاتر برسیم که جایی برای این ذهنیت در نطر بگیرد. برای مثال فرض بگیرید رئیس یک جلسه اعلام کند: «جلسه پایان یافت» یا یک کشیش بگوید «من تور ا غسل تعمید میدهم». چرا چنین گفتارهایی دارای قدرت هستند؟ اینها گفتارهایی نیستند که با گونهای قدرت جادویی، کنشی را به اجرا در بیاورند. اما در شرایط اجتماعی مشخص، برخی از کلمات دارای قدرت هستند. این قدرت را آنها از یک نهاد میگیرند که دارای منطق خاص خود، عناوین، جامگان و شنلهای مناسکی، کرسی، واژگان مناسکی و غیره خود است. جامعه شناسی به ما نشان میدهد که آنجه کنش را ایجاد میکند نه گفتار به خودی خود است و نه فردی که آن را بیان میکند که میتواند تغییر کند، بلکه نهادی است که میان آمده است. جامعه شناسی شرایط عینیای را که باید گرد هم بیایند تا این یا آن عملکرد اجتماعی کارایی پیدا کند را به ما نشان میدهد. اما جامعه شناسی در اینجا متوقف نمیشود. جامعه شناسی نباید فراموش کند که برای کارکرد این فرایند لازم است کنشگر اجتماعی به اصل کارایی کنش خود باور داشته باشد. ما نظامهایی داریم که به طور کامل بر اساس باور و اعتقاد کار میکنند؛ و هیچ نظامی نداریم، از جمله در اقتصاد، که در بخشی از کارکرد خود نیازمند باور و اعتقاد نباشند.
*از نقطه نظر صرفا علمی، من به خوبی رویکرد شما را درک میکنم. اما نتیجه کار این است که شما اهمیت «امر زیست شده» را در کنشگران کاهش میدهید. به نام علم، مردم را از دلایل زیستی شان محروم کنید. چه چیز به شما این حق را میدهد که آنها را از توهماتشان محروم کنید؟
برای خود من هم این پرسش پیش میآید که اگر ممکن باشد که علوم اجتماعی کاملا توسعه یافته و بسیار گسترش یافته ای، جهان اجتماعی را برای ما به شفافیتی مطلق برسانند، آیا باز هم میتوانیم در چنین جهانی زندگی کنیم؟ با وجود این، به نظر من، روابط اجتماعی برای مردم با نگونبختی بسیار کمتری همراه خواهد بود اگر چنانچه لااقل سازوکارهایی که باعث شدهاند خودشان وضعیت اسف بار خویش را ایجاد کنند، بشناسند. اما شاید تنها کارکرد جامعه شناسی آن باشد که چه با کاستیها و چه با دستاوردهایش محدودیتهای شناخت جهان اجتماعی را نشان دهد و بدین ترتیب از تمام اشکال پیشگو- محوری، از جمله شکلی که خود را زیر لوای علم پنهان میکند، رها نماید.
*شما به سراغ مفاهیم سود (منافع) و سرمایه گزاری رفتید. آیا در اینجا رابطهای با تحلیلهای برخی از اقتصاد دانهای نو کلاسیک وجود دارد؟
این یک بحث بسیار گسترده است. باید در اینجا تاکید کرد که ما صرفا از کلمات یکسانی استفاده میکنیم. منافعی که من در اینجا از آن صحبت میکنم هیچ ربطی به سود و منفعت شخصی که آدام اسمیت و دنباله روانش از آن صحبت میکنند ، ندارد. هدف من در نظر گرفتن برخی از عملکردها و برخی از نهادها است. به این دلیل، فرض من آن است که نوعی از نفع را ایجاد میکنند. اما رویکرد من کاملا با رویکرد اقتصاددانان نو کلاسیک متفاوت است، اقتصاددانانی که مفهوم «انسان اقتصادی» (homo economicus) انتزاعی را از مفهوم [واقعی] «انسان سرمایه داری» (homo capitalisticus) ابداع کردند. من از این واقعیت اساسی حرکت میکنم که مردم شناسی و تاریخ تطبیقی بر آن صحه میگذارند: جادوی دقیقا اجتماعی نهاد، میتواند تقریبا هر چیزی را به عنوان سود مطرح کند؛ مردم سرمایه گزاری میکنند و این سرمایه گزاریها به صورت یک اقتصاد حقیقی سازمان مییابند. اما این اقتصاد ممکن است در «کالا»های دیگری به جز پول متبلور شود.
برای نمونه، اقتصاد ِ شرافت قابلیتهای اقتصادی و عملکردهایی ظاهرا مخرب ایجاد میکند، زیرا «سود» ی [مستقیم] در آنها مشاهده نمیشود و بنابراین از لحاظ علم اقتصاد اقتصاددانان، پوچ به نظر میرسد. ولی با وجود این، رفتارهایی که از نقطه نظر منطق اقتصادی سرمایه داری، دیوانه وار ترین رفتارها میآیند، بر اساس اصلی قرار دارند که به دنبال سود است، مثلا سودی که در قرار گرفتن «بر فراز هر گونه تمایل اقتصادی» به دست میآید و اینکه دیگر نمیتوانند موضوع علم «اقتصاد» باشند. بنابراین جامعه شناسی باید بتواند بر سازوکارهایی که سرمایه گزاریهای را بر میانگیزد و اینکه بازیهای نهادینه منطبق با آنها چگونه شکل میگیرند را مطالعه کند. برای مثال نگاه کنیم به سرمایه گزاری تحصیلی در جوامع ما که محدودیت خود را در کلاسهای آمادگی کنکور نشان میدهد. ما میبینیم که نهاد تا چه حد میتواند سرمایه گزاری و مازاد سرمایه گزاری انجام دهد. و این دقیقا کارکرد نهاد مزبور را هم ضمانت میکند. ما میتوانیم تحلیل مشابهی را برای هر یک از اشکال دیگر امر قدسی انجام بدهیم و برای این کار باید روابط میان نهاد از یک سو و قابلیتهایی که این نهاد در نزد افراد ایجاد میکند، از سوی دیگر را با یکدیگر مقایسه کرد.
*آیا این نوع از جامعه شناسی عمومی که شما پیشنهاد میکنید شیوهای برای تحقق بخشیدن به جاه طلبی فلسفی یک «نظام تام» هر چند منطبق با ابزارهای علمی نیست؟
مسئله من آن نیست که همچون فلسفه اجتماعی که هنوز به خصوص در فرانسه بسیار رایج است، تا ابد خودم را محدود به آن کنم که از گفتمانی کلی بر نوعی کلی گرایی محدود کنم؛ گفتمانی که در فرانسه همان طور که گفتم سبب موضع گیریهایی میشود که هنوز بسیار از حمایت برخوردارند. اما به نظر من اینکه جامعه شناسان دغدغه آن را داشته باشند که خود را با نوعی بازنمایی مثله شده از علم بودگی انطباق بدهند، آنها را به سوی گونهای تخصصی شدن خام کشانده است. مواردی که به دلیل تقسیم بندیهای تصنعی یک موضوع بر اساس تقسیمات واقع گرایانه و تحمیل شده با مرزهای اداری یا سیاسی به موانعی اساسی برای درک علمی تبدیل شدهاند، بیشمارند. فقط برای آنکه مثالی برایتان بیاورم که خوب میشناسم میتوانم به جدا کردن جامعه شناسی فرهنگ از جامعه شناسی آموزش و پرورش اشاره کنم؛ و یا جدایی اقتصاد آموزش و پرورش از جامعهشناسی آموزش و پرورش. بر این نکته نیز تاکید کنم که علوم انسانی ما را به ناچار متعهد میکند که خود را در نظریههای انسان شناختی متعهد کنیم و که این علوم نمیتوانند پیشرفت کنند مگر آنکه این نظریهها را به دقت تبیین کنند؛ نظریاتی که پژوهشگران همیشه در عمل به کار میگیرند اما در اغلب موارد تنها فرافکنی تغییر شکل یافتهای از رابطه آنها با جهان اجتماعی هستند.
ترجمه: ناصرفکوهی
منبع: نشریه «پژوهش» ، شماره 99، اول ما همه 2000