تئودور آدورنو را در مقام یک متفکر یا میتوان یک جامعهشناس فیلسوف دانست یا یک فیلسوف جامعهشناس. راستش، نظریه انتقادی - حتی وقتی علاوه بر ابعاد ساختاری جامعه و تأثیرشان بر جنبههای ناآزادی در مدرنیته بر اهمیت فرهنگ و ایدهها تأکید کرد - به ایده هنجارگرایی اخلاقی نپرداخت، بلکه بر آن بود که حوزه اخلاقیات بهطور کلی قهری است و اغلب سرشت واقعی آزادی فردی را گنگ و مبهم میکند.
به گزارش عطنا، روزنامه شرق مقالهای به قلم مایکل جی.تامپسون، استاد علوم سیاسی دانشگاه ویلیام پترسون نیوجرسی که رحمان بوذري آن را ترجمه کرده است منتشر کرده است. متن این نشوته به شرح زیر است:
تئودور آدورنو را در مقام یک متفکر یا میتوان یک جامعهشناس فیلسوف دانست یا یک فیلسوف جامعهشناس. راستش، نظریه انتقادی - حتی وقتی علاوه بر ابعاد ساختاری جامعه و تأثیرشان بر جنبههای ناآزادی در مدرنیته بر اهمیت فرهنگ و ایدهها تأکید کرد - به ایده هنجارگرایی اخلاقی نپرداخت، بلکه بر آن بود که حوزه اخلاقیات بهطور کلی قهری است و اغلب سرشت واقعی آزادی فردی را گنگ و مبهم میکند.
بحران نظریه مارکسیستی - بهخصوص بعد از فروپاشی جمهوری وایمار، ظهور فاشیسم و افزایش سرشت تمامیتخواهانه اتحاد شوروی - در نظر متفکرانی همچون آدورنو و ماکس هورکهایمر نشانهای بود از حرکت به سمت رهیافتی روانکاوانه به فرد و رهیافت وبریتر به عقلانیت، دیوانسالاریشدن، و نهادهای مدرنیته.
درسگفتارهای دانشگاهی آدورنو درباره فلسفه اخلاق با عنوان «مسائل فلسفه اخلاق» بر پیچیدگی این برداشت سنتی از تفکر آدورنو میافزاید. خود درسگفتارها حول فلسفه عملی کانت میگردد و ارزیابی بسط مفهوم آزادی بهعنوان یک مقوله اخلاقی در تفکر روشنگری آلمان.
ولی چرخش حیاتی، از نظر آدورنو، تقابل معرف مدرنیته است: تقابل میان آزادی سوبژکتیو فردی و محدودیتهای عینی و فرهنگ سازشگری هنجاری در جامعه سرمایهداری متأخر. بهاینترتیب، همینکه وضعیت فرد و رابطه او با جامعه در مدرنیته شکل بگیرد فلسفه اخلاق - در سنت آلمانی - با مجموعهای از مسائل مواجه میشود. به باور آدورنو، شکلهای کانتی و نیز هگلی اخلاقیات و اخلاق به محض اینکه پویاییهای مدرنیته بنیانهای فلسفیشان را تضعیف کنند در سراشیب زوال میافتند.
نقد آدورنو از اخلاق کانتی ناشی از این بصیرت است که مفهوم آزادی بهعنوان خودآیینی مسئلهساز است چون هیچ شکل «محض»ی از آگاهی یا عقل در دست نداریم که بتواند به کار فعالیت قانونگذار اراده آزاد سوژه بیاید. کانت آزادی را در تقابل با ضرورت و قلمرو «عقل عملی محض» میدانست. ولی نزد آدورنو، این برداشت از آزادی ذاتا با جامعهشناسی در تضاد است.
فرد و جامعه همواره در دو جهت متضاد هم قرار میگیرند. ولی دشوار بتوان گفت آدورنو دقیقا در این درسگفتارها مرکز این نقد را کجا قرار میدهد. میتوان یک نقد مارکسی به دست داد که این معضل را در اخلاقیات خودپرستانهای میداند که پشتوانه آن فرایندهای تولید سرمایهدارانه است.
آنچه در کل چارچوب امر اخلاقی (ethical) یا تفکر اخلاقی (moral thought) از دست میرود این فکر اساسی است که آزادی فردی در جامعه ناآزاد ممکن نیست. حتی یک گام جلوتر، خود ایده «امر خوب» درون محدودههای یک جامعه ناعادلانه و غیرعقلانی قابل تحقق نیست.
ولی این نکته در مباحث اصلی آدورنو در چارچوب قلمروهای درونی فلسفه اخلاق فرعی است. ادعای مؤکد آدورنو این است که فلسفه اخلاق با حوزه نظری عقل متقارن نیست و نمیتواند باشد. این یعنی مسئله اخلاقیات، به اعتباری، کنش و عمل است.
فرد بدون تأمل بر دلایل نظری یا فکری کنش مقاومت چهبسا صرفا حس کند و ببیند یک وضعیت یا کنش غلط است و علیه آن عمل کند. مثال آن برای آدورنو حضور رایش سوم است و آن افرادی که از درون حکومت اقدام به بیهودهترین تلاشها برای برچیدن آن کردند (و کوشیدند هیتلر را ترور کنند) دست به عمل اخلاقی زدند، با اینکه لزوما عقلانی عمل نکردند.
بدینسان، این تناقض در سرتاسر درسگفتارها حضور دارد، علیالخصوص تنش بین نفع شخصی فرد با نفع عمومی جامعه و کل بشریت. مشکل اصلی فلسفه اخلاق این است که بدون هرگونه پیوند جوهری با شرایط اجتماعی افراد عمل میکند، بدون توجه به اینکه چطور افراد در فردیت سوبژکتیو خود ذاتا به تمامیت جامعه گره میخورند.
این نکته در آدورنو به قالب جماعتگرایی درنمیآید، بلکه شاهد تحلیلی بابصیرت، و حتی دردناک، از عدم پیوستگی بین فردیت و جامعهپذیری هستیم. این نوعی عدم پیوستگی منحصر به مدرنیته است که فلسفه اخلاق، در نظر آدورنو، عاجز از درک آن است، چه رسد به غلبه بر آن. این تز بنیادین میشود نقد زیربنایی و درونی اخلاقیات کانتی که در ضمن، بنا به گفته آدورنو، هسته اخلاقیات لیبرال بورژوایی است.
فلسفه کانت در ابتدا آزادی را اصل موضوع میانگارد و با شوروشوقی عظیم از آن یاد میکند اما در جریان بسط و توسعه معنای آن، این آزادی تا سرحد نابودی تحلیل میرود و فلسفه او در نهایت فاتحه آزادی را بالکل میخواند – گیرم که این فرایند به سیاقی سراپا صوری جریان مییابد، آنهم بدون هیچ تمکین یا تسلیم صریحی در برابر ایدههای سلسلهمراتبی یا اقتدارگرایانه... بدینقرار، سرشت قهرآمیز واقعیت، واقعیت جامعهای که در آن بهسر میبریم، بر آزادی سیطره مییابد، و حال آنکه آزادی به افقهای دور تبعید میشود. (ص ٢١٣، ترجمه فارسی)
جدایی میان فرد و تمامیت - معضله کلاسیک آدورنو و نیز مابقی اصحاب مکتب فرانکفورت - بیش از همه وقتی آشکار میشود که به برداشت کانتی از آزادی میرسیم. اخلاق کانتی آزادی را معادل مفهوم خودآیینی میدانست، یا فقدان وابستگی به موجودات یا عناصر دیگر در تصمیمهای شخصی. فقدان وابستگی ذات آزادی است و تنها وقتی ممکن است که فرد بهطرز عقلانی قوام یابد. ولی در این جدایی فرد از «وابستگی» به دیگران است که زمینه ناآزادی تولید میشود. آدورنو با وامگیری مفهوم هگلی «نسبتمندی»، مشابه مارکس، شاهد است که ذات فرد اجتماعی است. روابط میان افراد و میان قلمرو مادی طبیعت ضروریات تحقق آزادیاند نه موانع کسب آزادی. او در درسگفتار ١٣ میگوید:
فلسفه کانت در ابتدا آزادی را اصل موضوع میانگارد و با شوروشوقی عظیم از آن یاد میکند اما در جریان بسط و توسعه معنای آن، این آزادی تا سرحد نابودی تحلیل میرود و فلسفه او در نهایت فاتحه آزادی را بالکل میخواند – گیرم که این فرایند به سیاقی سراپا صوری جریان مییابد، آنهم بدون هیچ تمکین یا تسلیم صریحی در برابر ایدههای سلسلهمراتبی یا اقتدارگرایانه... بدینقرار، سرشت قهرآمیز واقعیت، واقعیت جامعهای که در آن بهسر میبریم، بر آزادی سیطره مییابد، و حال آنکه آزادی به افقهای دور تبعید میشود. (ص ٢١٣، ترجمه فارسی)
فرد و جامعه همواره در دو جهت متضاد هم قرار میگیرند. ولی دشوار بتوان گفت آدورنو دقیقا در این درسگفتارها مرکز این نقد را کجا قرار میدهد. میتوان یک نقد مارکسی به دست داد که این معضل را در اخلاقیات خودپرستانهای میداند که پشتوانه آن فرایندهای تولید سرمایهدارانه است.
از سوی دیگر، در ضمن درکی هست که بنا به آن فرد در قاموس کانت نمیتواند به آزادی برسد چون به عقلانیت متکی است، و نتیجه چیزی نیست جز سرکوب عقلانیتستیزی و پیچیدگی حقیقی سوژگی بشر. بدینقرار، اصلا معلوم نیست باید به مارکس متوسل شویم یا به نیچه، ولی تنها میتوان گفت حس یقین اخلاقی که مدرنیته را احاطه کرده به نظر آدورنو بهوضوح متناقض و ناکافی نمایان میشود:
در جهان نادرست هیچ رفتار درستی در کار نیست؛ و بیگمان هیچ چیزی امروز نمیتوان پیدا کرد که غرق در نفرت نیچهای از خردهبورژوازی نباشد ... این امر را در ضمن تشخیص این واقعیت میتوان درک کرد که جامعهای استوار بر شالوده زور و استثمار، خشونتی که توجیه عقلانی نشود، علنی و بیپرده باشد، و اگر میخواهید، «خشونت کفارهای» بهمراتب پاکتر از خشونتی است که خود را با توجیههای عقلانی نیک جلوه میدهد. زور تنها لحظهای بهراستی بدل به شر میشود که به خطا خود را شمشيربران(gladius dei) پندارد. (ص٢٧٩، ترجمه فارسی)
ترکیب آدورنو از مضامین مارکسی و نیچهای هرگز به یک نقد جامع و مانع از مدرنیته یا سرمایهداری نمیانجامد. به نظر میرسد در این درسگفتارها، و نیز در «دیالکتیک منفی» که چندسال بعد منتشر شد، واکنش او دربردارنده پاسخی هم زیباشناختی و هم جامعهشناختی است به تروماهای جنگ جهانی دوم، هولوکاست و سلطه روزافزون سرمایهداری که پیامد آن را میتوان در افول تفکر انتقادی در میان فرهنگ تودهای دید که روزبهروز سازشکارانهتر میشود. بدینسان، جامعهشناسی و فلسفه رادیکال با هم یکی میشوند و عجز فلسفه از فائقآمدن بر جهان و پاسخگویی به سوالاتی که پیش کشیده آشکار میشود.
ولی چیزی که میتوانیم از این قرائتهای دیالکتیکی و عالمانه از فلسفه اخلاق کانت دریابیم نهفقط برملاکردن تفکر اخلاق بورژوایی به شکل جامعهشناختی بلکه نمونه متبحرانهای از نقد درونماندگار است، بگذریم از بدبینی مختص آن. نقد آدورنو دیگر مشق آکادمیک نیست، بلکه تقریری انتقادی از خود مفاهیمی است که اس و اساس جامعه لیبرالی سرمایهسالار را تشکیل میدهد: برداشت آن از «امر خوب»، برابری، انصاف، عدالت.
همه اینها با ارجاع به آن نوع فردگرایی عقلانی تعریف و تشریح شده که کانت در نظام عقل عملی خود اختیار و از آن حمایت کرد. همانطور که مارکس در نقد خود بر برداشت هگل از «حق» معتقد بود شکافی هست میان برداشتهای ایدئولوژیکی در خدمت توجیه برخی نهادهای اجتماعی و واقعیت خود آن نهادها، آدورنو هدف گستردهتری را برمیگزیند: خود ریشه خلقوخوی (ethos) فکری و فرهنگی سرمایهداری و لیبرالیسم و نیز محصولات فرهنگی آن.