در وهله نخست به نظر ميرسد هنر هيچ ربطي به قيد و بندهاي اخلاقي و بايد و نبايدهاي آن ندارد و نميتوان به آن نگاهي هنجارگذار داشت، اما در گفتار پيش رو مصطفي ملكيان نشان ميدهد كه اتفاقا آزادي به عنوان شرط آفرينش هنري و خلق زيبايي، بيش از آنكه به آزاديهاي بيروني ربط داشته باشد، در گروي اخلاقي بودن يا به تعبير ديگر آزادي دروني و آزادگي هنرمند است.
به گزارش عطنا به نقل از روزنامه اعتماد از نظر اين پژوهشگر فلسفه و اخلاق، اهميت آزادگي دروني هنرمند تا بدان جاست كه با وجود آن حتي عوامل اجبار بيروني و در راس آنها قدرت و افكار عمومي نميتوانند مانع از فعاليت هنرمند شوند. مصطفي ملكيان در نشست هنر، آزادي و اخلاق از سلسله نشستهاي فلسفه هنر كه به تازگي به همت انجمن علمي ادبيات نمايشي و معاونت فرهنگي و اجتماعي دانشگاه هنر برگزار شد، نخست پديدههاي انساني عالم هنر را كه با اراده انساني نسبت دارند، بر شمرد و در ادامه بر ضرورت آزادي اراده در اين حوزهها تاكيد كرد و همزمان نشان داد كه اخلاقي بودن تعبير ديگري از همين آزادي منتها از منظري دروني است و انسان اخلاقي، فردي است كه توانسته از بند قيد و بندهاي دروني ناشي از انانيت و نفسانيت و خودشيفتگي خلاص شود و با روحيه هنرياي كه دارد، زيبايي را چنان كه هستي بر او عرضه ميكند، در اثر هنري بازتاب دهد. از نظر ملكيان اين آزادي دروني يا به تعبير او آزادگي ميتواند زمينهساز آزادي بيروني نيز شود چرا كه انسان آزاده از تهديد و تطميع فشارهاي بيروني خلاصي دارد و فارغالبال تنها به كار هنري مشغول است:
مصطفي ملكيان در آغاز موضوع بحث خود را رابطه هنر با دو پديده اخلاق و آزادي خواند و گفت: پيش از ورود به بحث لازم به ذكر است، وقتي تعبير هنر را در اينجا به كار ميبرم، مرادم هم هنر مكتوب يعني ادبيات شامل شعر، رمان، رمان كوتاه، داستان كوتاه، سناريو، حسبحالنويسي، نمايشنامه و... و هم هشت هنر غيرمكتوب يعني موسيقي، نقاشي، مجسمهسازي، معماري، عكاسي، تئاتر، سينما و حركات موزون است. البته حكم اين دو دسته هنر يعني هنرهاي مكتوب و غيرمكتوب از برخي جهات با هم متفاوت است اما در بحث فعلي يعني رابطه هنر با اخلاق و آزادي اين تفاوتها اهميت ندارد.
وي در ادامه گفت: گاهي تعبير هنر را به كار ميبريم، و هنرمند كسي است كه با يكي يا چند تا از هنرهاي هشتگانه سر و كار دارد. گاهي نيز با روحيه هنري سر و كار داريم. روحيه هنري، روحيهاي است كه در آن زيبايي شاخصيتي نسبت به ساير ارزشها دارد، وقتي براي فردي زيبايي شاخصيتي نسبت به ساير ارزشها داشته باشد، در آن صورت گفته ميشود آن فرد روحيه هنري دارد. در باب تعداد ارزشهاي بشري اختلاف نظر هست، اما معمولا و لااقل ٧ ارزش انساني والا در طول تاريخ نام برده شده است: اول حقيقت يا راستي، دوم خير يا نيكي، سوم جمال يا زيبايي، چهارم عدالت، پنجم آزادي، ششم برابري و هفتم برادري.
در هر يك از آدميان احتمال اينكه يكي از اين ٧ ارزش شاخصيت يابد و فرد نوعي شيفتگي خاص نسبت با آن ارزش در قياس با ٦ ارزش ديگر پيدا كند، هست و بسته به اينكه كداميك از اين ارزشها در آن فرد شاخصيت يابد، از آن فرد به عنوان كسي ياد ميشود كه فلان روحيه را دارد. مثلا روحيه علمي را كسي دارد كه حقيقت برايش نسبت به ساير ارزشهاي هفت گانه شاخصيت داشته باشد، براي بسياري از مصلحان اجتماعي عدالت چنين ويژگياي را دارد. روحيه هنري نيز به كسي نسبت داده ميشود كه در ميان ارزشهاي هفتگانه، جمال و زيبايي بيشترين شاخصيت و محبوبيت را داشته باشد. يكي از پديدههاي زندگي هنرمند، روحيه هنري اوست.
ملكيان در ادامه پديده دوم را تعليم و تربيت هنري خواند و آن را متفاوت از روحيه هنري دانست و گفت: ممكن است فرد روحيه هنري داشته باشد، اما زندگي فرصت تعليم و تربيت هنري دادن به ديگران را به او نداده باشد و نتواند معلم و مربي هنري باشد. پديده سوم عكس تعليم و تربيت هنري، يعني تعلم يا شاگردي هنر است. پديده چهارم فرآيندي (process) است كه از آن به عنوان توليد هنري ياد ميكنيم. حاصل فرآيند توليد هنري فرآورده (product) هنري است كه آن را اثر هنري ميخوانيم و پنجمين پديده هنري است كه هنرمند با آن سر و كار دارد. ششمين پديده عرضه اثر هنري است زيرا ممكن است فردي اثر هنري توليد كند، اما آن را عرضه نكند. عرضه هنري يعني اثر هنري را در منظر تماشاگران قراردادن. غالبا در طول تاريخ هنرمندان اثر هنري را عرضه نيز ميكردهاند.
پديده هفتم نقد اثر هنري است. ممكن است برخي از نظارهگران اثر هنري آن را نقد نكنند، اما معمولا هر نظارهگر اثر هنري ممكن است آن را نقد بكند. نقد اثر هنري اعم از اين است كه نقاط قوت يا ضعف آن را در يابيم. پديده هشتم ترويج اثر هنري است. در زندگي هر هنرمند با برخي يا همه اين پديدههاي هشتگانه بر ميخوريم. البته پديدههاي ديگري نيز در زندگي هنرمند هست، اما تعمدا به اين ٨ پديده پرداختم، زيرا اينها پديدههايي است كه كسي كه اين پديدهها را در خود مييابد، هنرمند است اما امور ديگري هم در عالم هنر هست كه لزومي ندارد كسي كه با آن پديدهها سر و كار دارد، خودش هنرمند باشد. مثلا تجارت آثار هنري يا تشكيل نمايشگاه براي آثار هنري يا انتشار مجله و روزنامه هنري اگرچه با هنر سر و كار دارند، اما ممكن است مثلا كسي تاجر هنري باشد و خودش هنرمند نباشد. در حالي كه اگر كسي هيچ يك از اين
٨ پديده مذكور را نداشته باشد، هنرمند خوانده نميشود. در حالي كسي كه چند تا از اين ٨ پديده را داشته باشد، هنرمند خوانده ميشود.
ملكيان تاكيد كرد: در ميان ٨ پديده مذكور يكي يعني خود اثر هنري انساني نيست و يك شي است. اما ٧ پديده ديگر همه رفتاري انساني هستند. يعني روحيه هنري، تعليم و تربيت هنري، تعلم و تربيت هنري، توليد اثر هنري، عرضه اثر هنري، مشاهده و نظارهگري اثر هنري و نقد اثر هنري اموري انساني هستند، يعني بايد انساني باشد كه اين پديده وجود داشته باشد. اثر هنري تنها پديده در عالم هنر است كه خودش انساني نيست، يعني ميتواند از انسان جدا شود. بنابراين در بحث فعلي كاري به اثر هنري نداريم، زيرا بحث ما رابطه هنر با اخلاق و آزادي است و اخلاق و آزادي دو پديده انساني هستند، در حالي كه اثر هنري موجودي غيرانساني است.
اما در مورد ٧ پديده ديگر ميتوان از اخلاق و آزادي سخن گفت. نكته قابل ذكر ديگر اينكه اخلاق و آزادي اگرچه اموري انساني هستند، اما تنها در جايي درباره آنها بحث ميشود كه با اراده انساني سر و كار داريم. اگر پديدهاي انساني باشد، اما در آن اراده تاثير نداشته باشد، نميتوان از اخلاق و آزادي سخن گفت.
گاهي تعبير هنر را به كار ميبريم، و هنرمند كسي است كه با يكي يا چند تا از هنرهاي هشتگانه سر و كار دارد. گاهي نيز با روحيه هنري سر و كار داريم. روحيه هنري، روحيهاي است كه در آن زيبايي شاخصيتي نسبت به ساير ارزشها دارد، وقتي براي فردي زيبايي شاخصيتي نسبت به ساير ارزشها داشته باشد، در آن صورت گفته ميشود آن فرد روحيه هنري دارد.
در ٧ پديده مذكور نيز در پديده روحيه هنري نميتوان از اراده سخن گفت و بنابراين در آن جا نميتوان دم از اخلاق و آزادي زد. روحيه هنري با اراده پديد نميآيد، روحيه هنري را كساني دارند و كساني ندارند و بنابراين درباره اين پديده نميتوان سخن از اخلاق و آزادي زد. بنابراين در بحث فعلي درباره رابطه ٦ پديده از عالم هنر با آزادي و اخلاق بحث ميشود. درباره مشاهدهگري و نظارهگري اثر هنري نيز لازم به تاكيد است كه مراد تنها مشاهدهگري و نظارهگري با چشم نيست، بلكه به اين معناست كه اثر هنري به نحوي از انحا در معرض ادراك حس قرار گيرد، خواه از طريق چشم يا گوش يا ساير حواس كه درباره اين نكته اخير يعني امكانپذيري مشاهده اثر هنري با ساير حواس غير از چشم و گوش ميتوان بحث كرد كه به موضوع سخن ما ارتباط ندارد.
ملكيان گفت: هنرمند در ٦ پديده باقي مانده هم بايد آزادي و هم اخلاق داشته باشد. البته در ادامه نشان خواهم داد كه اين دو (آزادي و اخلاق) را ميتوان در يك پديده فروكاست. مراد از آزادي اين است كه اثر هنري زماني ميتواند به كمال برسد كه شخص هنرمند در فرآيند ايجاد اثر هنري و در ساير پديدههاي مذكور در عالم هنر از بيرون خودش اجباري احساس نكند. يعني حس نكند كه انسانهاي ديگر براي او حد و مرز ايجاد كردهاند. اگر آزادي از هنرمند گرفته شود و قدرت ديگران را بر كار خودش احساس كند و لازم ببيند كه خودش را با آنها انطباق دهد، كار هنرياش مطلوب نميشود. خواه اين كار هنري تعليم و تربيت هنري باشد يا توليد اثر هنري يا عرضه اثر هنري يا نقد آن و. . . به عبارت ديگر هنرمند نبايد از بيرون خودش بترسد و حس نكند كه به نوعي برده و بنده بيرون از خودش است.
ملكيان سپس با اشاره به انواع قيد و بندهاي بيروني دو دسته را مهلك خواند و گفت: دسته اول قدرتهاي سياسي حاكم بر جامعه هنرمند هستند، قدرتهاي سياسي جامعهاي كه هنرمند در آن زندگي ميكند، ميتوانند با قوانين نادرست يا با اجراي نادرست قوانين درست يا با هر دو كار، آزادي هنرمند را از او سلب كنند. وقتي آزادي از هنرمند سلب ميشود، او ناگزير به خودسانسوري آنچه روحيه هنري از او ميخواهد، روي ميآورد. به عبارت ديگر قدرتهاي سياسي در چنين حالتي اجازه نميدهند كه شكوفايي و بروزيافتگي و تجسميافتگي روحيه هنري هنرمند امكانپذير شود. دسته دوم قيد و بندهاي بيروني كه ميتوان آزادي هنرمند را سلب كند، فشار افكار عمومي است. يعني افكار عمومي جلوي اينكه بالقوگيها در هنرمند به بالفعل بدل شوند، ميگيرند.
قدرت افكار عمومي بر خلاف تصور از قدرتهاي سياسي نيز بيشتر است. گاهي مقاومت در برابر افكار عمومي براي هنرمند دشوارتر از مقاومت در برابر قدرتهاي سياسي است. اما اين دو عامل در هر جامعهاي ممكن است حضور داشته باشند. ما نه ميتوانيم افكار عمومي را هميشه اصلاح كنيم و به عموم تفهيم كنيم كه نميتواند و حق ندارد در هيچ كدام از پديدههاي زندگي هنرمند دخالت كند و نه ميتوانيم قدرت سياسي را قانع كنيم. بنابراين ايشان احتمالا تا ميزاني كه ميتوانند اين اعمال اجبار و جبر و زور را ميكنند.
ملكيان گفت: اما نكته مهم اين است كه همچنان كه هنرمند نميتواند جلوي دو دسته فشار بيروني مذكور را بگيرد، آن دو دسته نيز نميتوانند هميشه جلوي هنرمند را بگيرند. هيچوقت نميتوانم بپذيرم كه هنرمندي بگويد قدرت سياسي يا افكار عمومي جلوي من را گرفت. به نظر من قدرت سياسي و افكار عمومي اگر ناصالح باشند، ميتوانند كاري بكنند، اما در اينكه موفق باشند كه بتوانند جلوي هنرمند را بگيرند، خود هنرمند موثر است. به ميزاني كه هنرمند اراده قوي و همت والا داشته باشد و براي ابراز روحيه و استعداد هنري ارزش قايل باشد، ميتواند در برابر آن فشارهاي بيروني مقاومت كند. به همين خاطر است كه گفتم دو پديده اخلاق و آزادي را ميتوان به يكديگر ارجاع داد.
يعني چنين نيست كه به صرف اينكه فشارهاي بيروني بر هنرمند اجبار وارد ميكنند، از او رفع تكليف ميشود. آنها يعني فشارهاي بيروني كار خودشان را ميكنند، اما هنرمند نيز مكلف است كه كار خودش را بكند.
در اين مبارزه نيز گاهي عوامل فشار بيروني پيروز ميشوند و گاهي نيز هنرمند پيروز ميشود، اما به هر حال بايد مبارزهاي در كار باشد. دست شستن از مبارزه نشان ميدهد كه هنرمند چندان همت والا و عزم جزم ندارد يا چندان براي هنر خودش ارزش قايل نيست. به تعبير ديگر اگر هنرمندي، هنرمند راستين باشد، ميداند كه نعمتي دارد كه ديگران از آن بهرهمند نيستند و اگر به اين نكته آگاه باشد، از اين نعمت حفاظت و حراست ميكند. در غير اين صورت مشخص ميشود كه قدر نعمت خودش را نميداند.
من فكر ميكنم هنرمندان بايد بدانند كه چه نعمت ارزشمندي دارند و اگر اين را بدانند در برابر فشارهاي بيروني اعم از قدرت سياسي يا افكار عمومي كوتاه نميآيند و مبارزه ميكنند. البته هيچ تضميني نيست كه آنها در اين مبارزه پيروز ميشوند، اما بايد وارد مبارزه شوند.
ملكيان بعد از بحث از آزادي در پديدههاي هنري به بحث اخلاق در پديدههاي عالم هنر پرداخت و گفت: هنرمند به اخلاق نياز دارد؛ يعني ضوابط و احكام و قواعد اخلاقي براي خودش داشته باشد. اين «براي خودش داشته باشد» مهم است، زيرا اخلاق قابل تقليد نيست، بلكه فرد بايد شهود كند كه اين قاعده يا ضابطه يا حكم، يك قاعده يا ضابطه يا حكم اخلاقي است.
اگر فرد چنين شهودي درباره اين قاعده يا ضابطه يا حكم نداشته باشد براي او اين قاعده يا ضابطه يا حكم الزامآور اخلاقي نيست. نظامات اخلاقي، نظامات آييننامهاي نيستند كه بتوان وظايف اخلاقي را به صورت آييننامهاي ابلاغ كرد؛ بلكه هر كدام از ما بايد در درون خودمان احساس كنيم كه بايد اين كار الف را بكنم يا نبايد كار ب را بكنم يا بايد كار ج را نكنم. اين سه را فرد بايد در درون خودش احساس كند. احساس يعني شهود اخلاقي يا وجدان بايد بر فرد حكم كند. در هر انساني مجموعه احكام و قواعد اخلاقي بايد از درونش سرريز كند و از بيرون نميتوان اين احكام را به او تزريق كرد. اما به هر حال هنرمند نياز به اخلاقي زيستن دارد، يعني بايد نسبت به احكام و ضوابط و قواعد اخلاقي كه مورد شهود خودش هستند، التزام و تعهد نظري و عملي داشته باشد. فرق آزادي با تعهد اخلاقي اينجا روشن ميشود. در آزادي انسان هنرمند ميخواهد بيرون بر او حكم نكند و در اخلاق فرد هنرمند ميخواهد كه رذايل دروني بر او حكم نكند.
يعني هنرمند همچنان كه در آزادي نميخواهد بيرون بر او اجباري وارد كند در اخلاق نميخواهد كه عفريتهاي دروني بر او اعمال جبر كند. هنرمندي كه ضوابط دروني اخلاقي را زير پا بگذارد به نعمت دروني خودش يعني استعداد هنري پشت كرده است. استعداد هنري هنرمند زماني به درستي شكوفا ميشود كه با تمام وجودش يكپارچگي داشته باشد و يكي از يكپارچگيهاي لازم، يكپارچگي كار هنري هنرمند با اموري است كه شهود اخلاقي او به عنوان ضوابط و احكام و قواعد اخلاقي بر او ابلاغ ميكند و از او ميخواهد كه به آنها التزام بورزد. بنابراين آزادي هنرمند، آزادي از جبر بيروني و اخلاق هنرمند، آزادي از جبر دروني است.
ملكيان تاكيد كرد: به آزادي از بيرون آزادي و به آزادي از درون، آزادگي گوييم. بنابراين هنرمند هم نياز به آزادي و هم به آزادگي دارد. هنرمندي كه اسير قدرت يا جاهطلبي يا محبوبيت باشد، آزادگي ندارد، ولو اينكه آزادي داشته باشد. بنابراين هم آزادي يعني آزادي اجتماعي و سياسي و قيد و بند افكار عمومي و هم اخلاق، آزادي هستند، منتها يكي آزادي از اجبار بيروني و ديگري آزادي از عوامل دروني اجبارگر. اخلاق در اين تفسير تنها آزادگي است.
اين استاد فلسفه اخلاق در ادامه گفت: اصلا اينكه عوامل بيروني ميتوانند بر هنرمند اجبار وارد كنند، به دليل اين است كه آزادگي ندارد. يك قدرت بيروني براي اجبار به هنرمند يا از راه تهديد يا تطميع وارد ميشود. در تهديد ميگويند چيزي را كه كسي دارد از او ميگيرند و در تطميع ميگويند چيزي را كه كسي ندارد، به او ميدهند. اگر كسي بگويد كه نه به آنچه دارم خيلي دلبسته هستم كه گرفتن آن در من موثر باشد و نه به آنچه ندارم، چندان دلبستهام كه حتما بخواهم به هر قيمتي آن را به دست آورم، آنگاه تهديد و تطميع در او اثري نميگذارد. بنابراين فشارهاي بيروني با تطميع و تهديد نيز از پاشنه آشيل دروني فرد استفاده ميكنند.
من نميتوانم بپذيرم كه ما همه خطاها را به عهده نظام سياسي حاكم بر جامعه يا افكار عمومي جامعه بيندازيم. نظام سياسي حاكم بر يك جامعه ميتواند فاسد باشد، افكار عمومي يك جامعه نيز ميتواند فاسد باشد يا فسادهايي داشته باشد، اما اينها توجيهي براي اين نيست كه فرد تن به فساد بدهد. فرد ميتواند در برابر قدرت سياسي و افكار عمومي جامعه بايستد. بنابراين در عين حال كه نميخواهم افكار عمومي و قدرت سياسي را تطهير كنم، اما ميگويم خودمان را تطهير نكنيم. آنها كار خودشان را ميكنند ولي من هم ميتوانم و ميتوانستم كار خودم را بكنم. زهر آنها ميتوانست پادزهر مرا داشته باشد، نه اينكه زهر من هم به زهر آنها افزوده شود.
اگر فرد به ثروت، قدرت، محبوبيت، شهرت، حيثيت اجتماعي، جاه و مقام و مدرك دانشگاهي دلبستگي نداشته باشد و بگويد اگر اينها را از من گرفتيد يا به من نداديد، باري از دوش من برداشتيد، تطميع و تهديد در او كارگر نميشود. هرگز نميتوان آزادي فردي كه از نظر دروني آزاده است، را از او سلب كرد. اينكه فرد آزاديهاي بيرونياش را از دست ميدهد، به اين خاطر است كه آزادگي ندارد. هيچ قدرت بيرونياي نميتواند با كسي كه حتي به جان خودش هم دلبستگي نداشته باشد، مقابله كند و او را تهديد و تخفيف و ترساندن يا تطميع و ترغيب كند. رمز اينكه فرد آزادي ندارد اين است كه پيشتر در درون آزادگياش را از دست داده است. اگر فرد آزادگي دروني داشته باشد، هيچكس نميتواند آزادياش را از او سلب كند. جامعهاي كه آزادي ندارد، به اين دليل است كه شهروندانش آزادگي ندارند. اين از مطالبي است كه مورد انتقاد روشنفكران و متفكران واقع ميشود و به من ميگويند تو متوجه اهميت قدرت سياسي و اجتماعي نيستي.
در حالي كه من به ضرس قاطع ميگويم، جامعهاي كه آزادي سياسياش را از دست ميدهد يا فردي كه آزادي سياسياش را از دست ميدهد، پيش از اينكه آزادي سياسياش را از دست بدهد، آزادگي درونياش را از دست داده است. چون آزادگي درونياش را از دست داده در بند اموري است و به دليل اين وابستگي او را تهديد ميكنند كه اين امور را از او ميگيرند يا تطميعش ميكنند كه آنها را به او ميدهند. اين فرد بنده و برده است. آزادي بيروني را فقدان آزادگي دروني از ما سلب كرده است. اگر آزادگي دروني داشتيم، آزادي بيروني را نيز حتما داشتيم. زيرا انساني كه آزادگي دروني دارد، تاثير تمام قدرتهاي بيروني خواه قدرتهاي سياسي و خواه افكار عمومي منحط، تا روي پوست او است و نميتوانند در ذهن و روان او رخنه كنند.
در بدترين شكنجهگاهها نيز تنها تا پوست آدم آزاده ميتوانند رخنه كنند. هنرمندان براي ارج گذاشتن به روحيه هنري خودشان به اين آزادي و آزادگي نياز دارند. البته ساير انسانها نيز براي ارج گذاشتن به روحيههايي كه به آنها اعطا شده، به آزادي و آزادگي نياز دارند. بحث بعدي اين است كه اگر ارزش هر نعمتي را بدانيم، كسي نميتواند جلوي اعمال و به تحقق رساندن آن نعمت را بگيرد، مگر اينكه خودش جلوي آن را گرفته باشد. بنابراين بايد اخلاق و آزادي يا به تعبيري آزادگي و آزادي را يكي بدانيم و بگوييم به آزادگي نياز داريم. يعني اگر آزادگي را داشته باشيم، آزادي دروني را نيز خواهيم داشت.
وي در ادامه به ثمره آزادگي و آزادي اشاره كرد و گفت: اگر هنرمند از قيد درون و قيد بيرون آزاد شود، مجراي زيبايياي ميشود كه ميخواهد آن را نشان دهد. وجود انسان ميتواند زيبايي را كج و معوج كند. همه مواهب هستي سالم به دست انسان ميرسند و وارد دستگاه وجود او ميشوند و از سوي ديگر كج و معوج بيرون ميآيند. مگر اينكه انسان دستگاه وجودش را خاموش كند. در آن صورت حقيقت همانطور كه از هستي نشر پيدا ميكند، در انسان به همان صورت منعكس ميشود و بيرون ميآيد. زيبايي و حقيقت و خير و عدالت و آزادي و برابري و برادري نيز به همين صورت است. همه اينها از هستي به صورت سالم تحويل وجود انسان داده ميشود.
اما دستگاه وجود انسان كار ميكند و آن حقيقت ناب تحويل گرفته را كج و معوج بيرون ميدهد و زشت و پلشت ميكند. بايد دستگاه وجود انسان خاموش شود تا زيبايي و حقيقت و خير و عدالت و آزادي و برابري و برادري و. . . را به همان صورت كه ميگيرد، تحويل دهد. براي اينكه ورودي (input) و خروجي (output) وجود انسان يكي باشد، بايد دستگاه وجودش خاموش باشد. خاموشي دستگاه يعني نفسانيت (ego) و انانيت در دستگاه وجود انسان خاموش شود. اگر نفسانيت و انانيت فعال باشد، نابترين دادههاي هستي كج و معوج ميشود. بنابراين هنرمند زماني ميتواند زيبايي را چنان كه هستي به او نشان ميدهد، بازتاب دهد كه نفسانيت خود را كنار بگذارد.
قدرت افكار عمومي بر خلاف تصور از قدرتهاي سياسي نيز بيشتر است. گاهي مقاومت در برابر افكار عمومي براي هنرمند دشوارتر از مقاومت در برابر قدرتهاي سياسي است. اما اين دو عامل در هر جامعهاي ممكن است حضور داشته باشند. ما نه ميتوانيم افكار عمومي را هميشه اصلاح كنيم و به عموم تفهيم كنيم كه نميتواند و حق ندارد در هيچ كدام از پديدههاي زندگي هنرمند دخالت كند و نه ميتوانيم قدرت سياسي را قانع كنيم. بنابراين ايشان احتمالا تا ميزاني كه ميتوانند اين اعمال اجبار و جبر و زور را ميكنند.
وي گفت: اما وقتي دستگاه خودشيفتگي و نفسانيت و انانيت فعال باشد، آنگاه نسبت به كساني كه مانند من نيستند، اولا پيشداوري منفي دارم، ثانيا نسبت به عقايد خودم جزم و جمود دارم، ثالثا نسبت به اموري كه به آنها وفادار هستم، تعصب ميورزم، رابعا نسبت به كساني كه مثل من زندگي نميكنند يا مثل من نميانديشند يا هر دو، بي مدارا هستم، خامسا به دليل خودشيفتگي، آرزو انديش هستم، يعني ميگويم «خوش دارم الف، ب باشد»، پس «الف ب است». زماني كه فرد خودشيفته است، ٨ فرزند در او به وجود ميآيد و اين ٨ فرزند نه اجازه ميدهند زيبايياي كه فرد دريافت كرده به همان صورت تحويل داده شود و نه حقيقتي كه دريافت كرده و نه... زيرا خودشيفتگي جزم و جمود، تعصب، پيش داوري، بيمدارايي، آرزو انديشي، استدلال ناگرايي، خرافهپرستي، نابرابري ميآورد. اين ويژگيها به اين دليل است كه نفسانيت و انانيت فرد زنده است.
به ميزاني كه نفسانيت انسان بيدار باشد، بر زيبايي اثر هنري تاثير منفي ميگذارد و آن را مخدوش ميكند. اين در زمينه روحيه علمي نيز هست كه در آن با حقيقت سر و كار داريم. بنابراين اثر هنري ناب، اثر هنري كسي است كه در او انانيت به صفر برسد و بگويد من هيچ تفاوتي با هيچ انسان ديگري ندارم و هيچ مزيتي بر هيچ انسان ديگري ندارم. بنابراين رمز ضرورت اخلاق و آزادي در خلق اثر هنري اين است كه نفسانيت در بازتاب زيبايي تاثيري نگذارد.
ملكيان در ادامه گفت: فرد براي اينكه هنرمند راستيني باشد، بايد از بسياري از رذائل نيز مبرا باشد. هنرمند راستين رذيلت ندارد، زيرا ميخواهد به هنرش وفادار بماند، اما آثار و نتيجه وفادار ماندن به هنرش اين است كه از خيلي ناپاكيها مبرا باشد. به تعبير ديگر گويي از اول قصد نداشته كه انسان اخلاقي باشد و فقط ميخواسته زيبايي را به همان صورت كه گرفته منعكس كند، اما ديده براي اين كار بايد پاك و پيراسته باشد. بنابراين هنرمند راستين حتما پاك و پيراسته است، همانطور كه حقيقت طلب راستين حتما پاك و پيراسته است. معناي اين سخن آن است كه هنرمندان به ميزاني كه هنرمند هستند، دو كار ميكنند: نخست اينكه به ما زيبايي انتقال ميدهند و ديگري اينكه جامعه را با وجود خودشان مصفاتر ميكنند. زيرا براي اينكه بتواند زيبايي را منتقل كند، خودش هم بايد پاك و پيراسته باشد. بنابراين به تعداد هنرمندان راستين دو چيز داريم: نخست زيباييهاي بيشتر و دوم جامعه سالمتر داريم.
وي در پايان گفت: آنچه درباب هنرمندان گفتم، درباره كساني كه روحيه علمي دارند نيز صادق است. اگر فرد عالم است، بايد هر چه هستي به او ياد داده را بنويسد و بگويد و ملاحظه كسي يا چيزي را نكند. بنابراين آنچه راجع به هنرمندان گفتم، راجع به حقيقت طلبان و عدالتطلبان نيز صادق است. يك نمونه جالب آن خانمي است كه در برمه (در جواني ما ميگفتند بيرماني) از رهبران مخالفين بود (آنگ سان سوچي) و تا چند سال پيش قدرت در دستش نبود.
در آن زمان وقتي سخنراني ميكرد يا گفتوگو ميكرد يا در كتابي كه از او منتشر شد، چهره يك عدالتطلب را از خود به نمايش ميگذاشت. اما زماني كه به قدرت رسيد، جلوي چشمش بوداييان افراطي، مسلمانان را زنده زنده كباب كردند و قصابي كردند و مثله كردند، اما سكوت كرد. علت اين بود كه در آن زمان چيزي به نام قدرت نداشت كه بخواهد آن را حفظ كند و بنابراين هر چه هستي به او القا ميكرد را ميگفت، اما الان چيزي در درون او وجود دارد كه حفظ قدرت است و ميگويد اگر بخواهم در برابر اين ظلم بين و آشكار به انسانها واكنش نشان دهم، قدرتم را از دست ميدهم. به همين خاطر الان به نظر او حرفهايي كه آن زمان ميگفت، روياهايي است كه بايد واقعبينانه با آنها مواجه شد. به همين خاطر همه آرمانها از دست ميرود.
نكته پاياني اينكه من نميتوانم بپذيرم كه ما همه خطاها را به عهده نظام سياسي حاكم بر جامعه يا افكار عمومي جامعه بيندازيم. نظام سياسي حاكم بر يك جامعه ميتواند فاسد باشد، افكار عمومي يك جامعه نيز ميتواند فاسد باشد يا فسادهايي داشته باشد، اما اينها توجيهي براي اين نيست كه فرد تن به فساد بدهد. فرد ميتواند در برابر قدرت سياسي و افكار عمومي جامعه بايستد. بنابراين در عين حال كه نميخواهم افكار عمومي و قدرت سياسي را تطهير كنم، اما ميگويم خودمان را تطهير نكنيم. آنها كار خودشان را ميكنند ولي من هم ميتوانم و ميتوانستم كار خودم را بكنم. زهر آنها ميتوانست پادزهر مرا داشته باشد، نه اينكه زهر من هم به زهر آنها افزوده شود.
خانمي در برمه (در جواني ما ميگفتند بيرماني) از رهبران مخالفين بود (آنگ سان سوچي) و تا چند سال پيش قدرت در دستش نبود. در آن زمان وقتي سخنراني ميكرد يا گفتوگو ميكرد يا در كتابي كه از او منتشر شد، چهره يك عدالتطلب را از خود به نمايش ميگذاشت. اما زماني كه به قدرت رسيد، جلوي چشمش بوداييان افراطي، مسلمانان را زنده زنده كباب كردند و قصابي كردند و مثله كردند، اما سكوت كرد. علت اين بود كه در آن زمان چيزي به نام قدرت نداشت كه بخواهد آن را حفظ كند و بنابراين هر چه هستي به او القا ميكرد را ميگفت، اما الان چيزي در درون او وجود دارد كه حفظ قدرت است و ميگويد اگر بخواهم در برابر اين ظلم بين و آشكار به انسانها واكنش نشان دهم، قدرتم را از دست ميدهم. به همين خاطر الان به نظر او حرفهايي كه آن زمان ميگفت، روياهايي است كه بايد واقعبينانه با آنها مواجه شد. به همين خاطر همه آرمانها از دست ميرود.
نكته پاياني اينكه من نميتوانم بپذيرم كه ما همه خطاها را به عهده نظام سياسي حاكم بر جامعه يا افكار عمومي جامعه بيندازيم. نظام سياسي حاكم بر يك جامعه ميتواند فاسد باشد، افكار عمومي يك جامعه نيز ميتواند فاسد باشد يا فسادهايي داشته باشد، اما اينها توجيهي براي اين نيست كه فرد تن به فساد بدهد. فرد ميتواند در برابر قدرت سياسي و افكار عمومي جامعه بايستد. بنابراين در عين حال كه نميخواهم افكار عمومي و قدرت سياسي را تطهير كنم، اما ميگويم خودمان را تطهير نكنيم. آنها كار خودشان را ميكنند ولي من هم ميتوانم و ميتوانستم كار خودم را بكنم. زهر آنها ميتوانست پادزهر مرا داشته باشد، نه اينكه زهر من هم به زهر آنها افزوده شود.