۱۰ اسفند ۱۳۹۴ ۲۱:۰۵
کد خبر: ۳۰۸۳۴

"آینده‌ی ناممکن بدون علوم انسانی" عنوان مقاله ایست با همکاری اسوند اریک لارسن، سوزان بسنت، نائومی سِگال، مدس روزندهال تامسن، جَن بااتِنز، پاتریزیا لومباردو و تئو دیهائن که حمید ورمزیاری و فاطمه باقری اقدام به ترجمه آن کرده‌اند.
در این مقاله آمده است:


14081آینده علوم انسانی در آینده، نقش علوم انسانی و دانش انسان در هر زمینه‌ تحقیقاتی و تفسیر و کاربرد نتایج آن برای بشر، بستگی به ظرفیت همه‌ علوم برای گشودن در بر روی پژوهش‎های میان‌رشته‎ای، که نمی‎توان آن‌ها را تنها از درون یکایک آن رشته‎ها تصور کرد (صرف‎نظر از انتخاب عنوان درون-رشته‎ای، چند-رشته‎ای یا میان-رشته‎ای برای آن‌ها)، خواهد داشت.


۱- مقدمه
علوم انسانی در رفع چالش‎های عظیم اجتماعی و فناورانه‌ی کنونی چه حرف‎هایی برای گفتن دارد؟ در این مقاله ۹ نوشتار کوتاه ارائه شده که توسط اسوند اریک لارسن از همکاران و اعضای بخش مطالعات ادبی و نمایشی آکادمی اروپا(۱) گرد‎آوری شده است؛ این افراد در تغییرات درون‌رشته‎ای خود در حوزه‎هایی که به معرفی آن‌ها می‎پردازند حضوری فعال دارند و حوزه‎های میان‌رشته‎ای نوظهوری را معرفی می‎کنند، بینش‎های جدیدی ارائه می‎دهند، به دستاوردهای فرهنگی جدید اشاره می‎کنند و همکاری‎های جدیدی در شکل‎گیری طرح کلی چشم‎انداز تحقیقاتی قرن بیست‌ویکم را شکل می‎دهند. دغدغه‌ی اصلی آن‌ها آینده‌ی علوم انسانی نیست، بلکه آینده با علوم انسانی است و نوشتارهای هریک با همین علاقه‌ی جسورانه‎ نسبت به بقای علوم انسانی کلید خورده‎ است.
امروزه فشارهای اقتصادی به‌مثابه استرس‎های روزمره در بسیاری از مؤسسات تحقیقاتی سرتاسر اروپا به‌ویژه در حوزه‌ی علوم انسانی احساس می‎شود؛ بنابراین، جای تعجب ندارد که پژوهشگران در بسیاری از رشته‎های این حوزه بدون توجه به وضعیت مؤسسه و وابستگی‎شان به آن، این پرسش کاملاً بجا را بپرسند: آینده‌ی علوم انسانی چه خواهد شد؟ بااین‌حال، ممکن است با لحن ملایم و دفاعی همچنین بپرسیم: آیا این پرسش مطرح‎ترین پرسش روز است؟
هنگامی که در قرن هجدهم علوم انسانی معاصر پیرامون شناخت یک اندازه‌ی تاریخیت واقعیت جهان طبیعی و نیز دنیای زندگی انسان شکل گرفت، رشته‎های پیش از عصر روشن‌فکری نزدیک به علوم انسانی معاصر که فلسفه برجسته‎ترین آن‌ها بود، بازتعریف شدند و همه‌ی رشته‎های تاریخی مرتبط با ادبیات، هنر، زبان، فرهنگ و غیره شکل گرفتند و مرحله به مرحله جایگاه نهادینه‎ای در آموزش و پژوهش کسب کردند. مقوله‎ای که از زمان پیدایش بسیاری از رشته‎ها به‌تدریج مورد فراموشی قرار گرفته این است که مشکلات جنجالی که باید به آن‌ها پرداخته شود، در حاشیه‌ی این رشته‎ها قرار دارند؛ یعنی در نقطه‎ای که چالش‎های میان‌رشته‎ای پدیدار می‎شوند. این شرایط متغیر باعث ایجاد فشار برای بازاندیشی در این رشته‎ها به‌طورکلی، جابه‌جایی مرزهای تثبیت‌شده و شاید حتی تبدیل یک رشته به رشته‎ای کاملاً متفاوت می‎شود. تاریخیت که امکان پیدایش علوم انسانی معاصر را فراهم ساخت به علوم انسانی این امکان را نیز بخشید که در پاسخ به چالش‎های در طول تاریخ شکل‌گرفته‌ی جهان زندگی بشر و نیز در محدوده‌ی بینش‎های نظری و تحلیلی به وجود آمده توسط رویه‎های رشته‎های مختلف، خود را بازتعریف کند.
می‎توان گفت که هسته‌ی علوم انسانی، تغییر شکل، ابزار و شرایط برای تعامل انسان با جهان پیرامون خود اعم از جهان طبیعی و جهان اجتماعی است. در مقایسه با بسیاری از رشته‎های علوم پایه که در گذشته آن‎ها را علوم سخت می‎نامیدیم، یک پیش‎شرط علوم انسانی همواره گنجاندن مؤلفه‌ی انسانی در این تعامل و پیوسته مطرح کردن پرسش‎های اساسی پژوهش و همچنین پرسش‎های بسیار پیچیده‎تری مرتبط با انگیزه، اهداف، وجدان و غیره از این منظر است. زبان به اندازه‌ی ماده‌ی تاریک پدیده‎ای طبیعی و به همان میزان موضوع پژوهشی مرتبط و اسرارآمیزی است، اما نمی‎توان آن را بدون در نظر گرفتن ذهنیت انسان مورد مطالعه قرار داد. هیچ منجمی بدون زبان و ذهنیت در پس ایده‎ها و تفاسیری که امکان پرسیدن پرسش‎های اساسی و توضیح پاسخ‎هایی به آن‌ها را به او می‎دهد قادر نیست به پرسش‎های مربوط به ماده‌ی تاریک بپردازد. یک متخصص اعصاب می‎تواند بدون در نظر گرفتن ذهنیت انسان پرسش‎هایی درباره‌ی فرایندهای عصبی بپرسد، اما اهمیت نتایج در نهایت بستگی به امکان دقت پژوهش (اعم از پژوهش درون‌مغزی یا برون‌مغزی) دارد. پیشرفت پزشکی هرگز نمی‎تواند بدون داشتن دانش عمیق از فرهنگ‎هایی که در آن مردم باید در مورد نقش احتمالی پزشکی مدرن متقاعد شوند در خدمت ملل جهان باشد؛ تجربیات مبارزه با ایدز در آفریقا حاکی از این مشکل است.
در آینده، نقش علوم انسانی و دانش انسان در هر زمینه‌ی تحقیقاتی و تفسیر و کاربرد نتایج آن برای بشر، بستگی به ظرفیت همه‌ی علوم برای گشودن در بر روی پژوهش‎های میان‌رشته‎ای، که نمی‎توان آن‌ها را تنها از درون یکایک آن رشته‎ها تصور کرد (صرف‎نظر از انتخاب عنوان درون-رشته‎ای، چند-رشته‎ای یا میان-رشته‎ای برای آن‌ها)، خواهد داشت. بنابراین، حوزه‎های پژوهشی جدید بر روی نقشه‌ی علوم و مثال‎های ارائه‌شده در این مقاله را نمی‎توان در یک گروه ثابت بر اساس یک ساختار استدلالی جمع کرد، لیکن آن‌ها بر اهمیت عمل زیر سؤال بردن مرزهای یک رشته تأکید می‎کنند. امکان مواجهه با چنین چالشی نیز می‎تواند نمونه‎ای از راه‎های پیش رو باشد.
نوشتارهای مختصر ارائه‌شده در این بخش توسط متخصصان ادبی تهیه شده است که فعالانه در تغییرات درون رشته‎های خود در زمینه‎هایی که در اینجا معرفی می‎کنند نقش داشته‎اند. با شروع از مطالعات ادبی، این نوشتارها قصد دارند فرصت‎هایی مناسب برای آینده با علوم انسانی معرفی کنند که این کار را از طریق تغییر متعادل اما پیوسته‌ی گرایش رشته‎های مختلف مطالعاتی خود به‌سوی رشته‎های ناشناخته و گسترده‎تری انجام می‎دهند که علوم انسانی را بدون تغییر رها نخواهند کرد و همچنین علوم انسانی و سایر علوم را با دعوت به ایجاد همکاری‎های جدید برای شکل‎گیری طرح چشم‎انداز پژوهشی قرن بیست‌ویکم به چالش می‎کشند.

۲- مطالعات ترجمه
در جایگاه رویه‎ای ادبی ترجمه هزاران سال وجود داشته است، اما مطالعه‌ی نظام‎مند ترجمه به‌مثابه رشته‎ای دانشگاهی جدید است. اصطلاح «مطالعات ترجمه» در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ توسط جیمز هولمز، نظریه‎پرداز و مترجم آمریکایی ساکن هلند ابداع شد. در دهه‌ی ۱۹۷۰ جلساتی بین دانشمندانی اهل اسرائیل، هلند، بلژیک، اسلواکی (که آن زمان بخشی از چک‌اسلواکی بود) و دیگران منجر به طرح‎ریزی پژوهش در حوزه‎ای معروف به «مطالعات ترجمه توصیفی» یا نظریه‌ی نظام‎های چندگانه گردید. در سال ۱۹۸۰ کتاب سوزان بَسنت با عنوان مطالعات ترجمه شرح مختصری از این رشته‌ی تازه شکل‎گرفته ارائه داد که می‎توانست مورد استفاده‌ی دانشجویانی قرار گیرد که قصد داشتند به برخی موضوعات نظری مهم از قبیل تعاریف تعادل، کاهش و افزایش در ترجمه و ترجمه‌ناپذیری بپردازند؛ این کتاب مشکلات خاص ترجمه‌ی ادبی را نیز مطرح کرد و شرح مختصری از تاریخ ترجمه در اروپا را شامل می‎شد. تا اواسط دهه‌ی ۱۹۸۰، اصطلاح «مطالعات ترجمه» کاربردی همگانی پیدا کرد و اسامی محققانی مانند بسنت و آندره لُفِور، خوزه لمبرت، لارنس ونوتی و گیدن توری به‌تدریج مطرح‎تر شد.
در سال‎های اولیه، تفاوت آشکاری بین دوره‎های تربیت مترجم وجود داشت که این تفاوت اغلب به تمایز بین مطالعات ترجمه شفاهی و مطالعات ترجمه‌ی (مکتوب) تازه ابداع‌شده مربوط می‎شد. امروزه این تفاوت‎ها کم‎رنگ شده‎ و اصطلاح «مطالعات ترجمه» شامل تربیت مترجم و مطالعه‌ی زبان خارجی و نیز دروسی برگرفته از مطالعات ادبی و زبان‎شناسی و حتی نظام‎های نشانه‎ای فرهنگی وسیع‎تری در رسانه‎های مختلف می‎شود. آنچه واضح است این است که اشتیاقی جهانی در مطالعه‌ی بسیاری از جنبه‎های ترجمه وجود دارد و این اشتیاق تا حد زیادی در نتیجه‌ی تغییرات اقتصادی و سیاسی جهان در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ فزونی یافته است. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، پایان تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی و باز شدن درهای چین به روی غرب همگی پیامدهای معرفت‎شناختی داشتند که می‎توان آن‌ها را به وضوح در افزایش علاقه به مطالعه‌ی ترجمه در سراسر جهان مشاهده کرد. از دهه‌ی ۱۹۹۰ به بعد تعداد رساله‎ها، همایش‎ها، دوره‎های تحصیلی در تمامی سطوح و نشریه‎ها حتی فراتر از میزانی که نخستین پشتیبانان مطالعات ترجمه در دهه‌ی ۱۹۷۰ قادر به تصور آن بودند، افزایش یافته است. نشریات تخصصی مهم مطالعات ترجمه امروزه شامل Bable، Forum، Meta، Perspective، TTR، Target، Translation Studies، Translation، The Translator می‎شود.
موضوع مهم دیگر در دهه‌ی ۱۹۹۰ مفهوم‎سازی ترجمه به گونه‎ای بود که الزاماً شامل مفهومی بسیار فراتر از انتقال زبانی است. «چرخش فرهنگی» در مطالعات ترجمه که سوزان بسنت و آندره لفور آن را مطرح کردند، از این جنبه بسیار تأثیرگذار بود که بر اهمیت انتخاب نگرش کل‎نگرانه‎تر به ترجمه و بررسی بافت‎های دوگانه‎ای تأکید می‎کرد که در آن‌ها هم متن مبدأ و هم ترجمه (که متن مقصد نیز نامیده می‎شود) خلق می‎شوند.
با پیشرفت این رشته، حوزه‎های پژوهشی تماماً جدید به وجود آمده‎اند که مجموعه‌ی موضوعات گسترده‌ی زیر تنها برخی از حوزه‎هایی را نام می‎برد که متخصصان مطالعات ترجمه در سرتاسر جهان در حال توسعه‌ی آن‌ها هستند: بررسی هنجارهای ترجمه و ارتباط ترجمه‎ها با معیارهای زیبایی‎شناختی غالب در برهه‌ی خاصی از زمان، کنار گذاشتن خودکامگی متنی مدعی اصالت، جایگاه مترجمان و آثار ترجمه‌شده و نقش ترجمه در تاریخ‎های ادبیات ملی، مسائل جنسیت در ترجمه، اهمیت ترجمه در متون پسااستعماری، تغییر مفاهیم اخلاق ترجمه، خود-ترجمه، حالتی را شامل می‎شود که نویسنده اثری را در بیش از یک زبان ایجاد می‎کند، ترجمه‌ی کاذب که در آن نویسنده ادعا می‎کند متنی ترجمه شده است درحالی‌که نیست، ترجمه‌ی گفتمان سیاسی و پیامدهای ایدئولوژیکی حاصل از آن، ترجمه‌ی اخبار، شامل ترجمه‌ی اخبار بین‎المللی اعم از نوشتاری و تلویزیونی، ترجمه دیداری-شنیداری، اجرای زیرنویس و بالانویس، ترجمه و سانسور، ترجمه‌ی بین‌نشانه‎ای، ترجمه‌ی بین‌زمانی.
به موازات پیشرفت مطالعات ترجمه، در مطالعات ادبی کاربرد استعاری اصطلاحات ترجمه برای بحث پیرامون مهاجرت جهانی، تبادل بین‌فرهنگی به‌ویژه پسااستعماریت منجر به ابداع اصطلاح «ترجمه‌ی فرهنگی» (با چرخش فرهنگی در رشته‎های مختلف علوم انسانی اشتباه نشود) شده است. پژوهش پیرامون خود-ترجمه، ترجمه و سفرنامه‌‎نویسی، ادبیات جهانی و ترجمه، سه حوزه‎ای هستند که در آن‌ها این دو رویکرد متفاوت که یکی بر اساس مطالعه‌ی آثار ترجمه‌شده و دیگری استفاده از ترجمه به‌عنوان استعاره است، شروع به همکاری مولد کرده‎اند. با افزایش اهمیت مطالعات ترجمه، مطالعه‌ی ادبیات فراتر از مرزهای سنتی خود رفته و افزایش پژوهش در حوزه‎هایی خارج از مطالعات اجتماعی و هنر مانند ترجمه و روان‌شناسی، ردیابی چشم و تکامل مغز، ترجمه و چندزبانگی را به وجود آورده است.


۳- سواد فرهنگی
چه اتفاقی برای مطالعات ادبی افتاده است؟ امروزه محققان ادبی حقیقتاً چه کار می‎کنند و چرا سایرین باید به کار آن‌ها علاقه‌مند باشند؟ محققان ادبی چه پاسخی به «پرسش‎های روز» مانند جهانی شدن، جهانی شدن فرهنگی، تفاوت فرهنگی، پیشرفت‎های فناوری و تغییرات حیات جسم دارند و چگونه پژوهش این محققان از تصورشان (یا تصور سایر افراد) از آن‌ها به‌مثابه یک مجموعه رشته‌ی تغییریافته در علوم انسانی پیشی گرفته است؟
این تغییر یک‌شبه اتفاق نیفتاده بلکه اخیراً سرعت گرفته است. در اوایل قرن بیستم، منتقدانی نظیر فرانک ریموند لیویس(۲)، رنه وِلک (۳) و اریش آورباخ(۴) درباره‌ی تأثیرات ادبیات در آینده اندیشیدند و درکی نظام‎مندتر از چگونگی خوانش افراد را جایگزین تأکید بر روی ویژگی‎های منحصر نویسندگان، تاریخ‎ها و آثار (oeuvres) کردند؛ این متفکران در پی تعریف حدود مطالعات ادبی و در نتیجه حفظ استقلال این رشته بودند، به این مفهوم کار پیشینیان را ادامه می‎دادند؛ بااین‌حال، مطالعات ادبی از دهه‌ی ۱۹۶۰ با ظهور نظریه‌ی انتقادی فرانسه و اقتباس از آن، به منظور اندیشیدن درباره‌ی موضوعات و رویه‎های خود، از سنت لغت‎شناسی «محض» و نقد متنی جدا شد و شروع به وام‌گیری از سایر رشته‎ها مانند انسان‎شناسی، زبان‎شناسی، فلسفه و روان‎کاوی کرد. طی چند دهه‌ی پس از آن، مطالعات ادبی رنگ و بوی سیاسی‎تری به خود گرفت: متون از نگاه فمینیستی، مطالعات هویت و گرایش جنسی، مطالعات پسااستعماری و غیره مورد خوانش قرار می‎گرفتند و بدین‌سان در عوض، نوبت به معطوف کردن نگاه ادبی به سایر موضوعات رسید.
در سال ۲۰۰۰، فرانکو مورتی استدلالی مبنی بر کنار گذاشتن خوانش نزدیک (close reading)، که موضوع اصلی مطالعات ادبی است، به نفع «خوانش دور (distant reading) که بر واحدهایی بسیار کوچک‎تر یا بسیار بزرگ‎تر از متن یعنی صناعات، مضامین، مجازها یا ژانرها و نظام‎ها تمرکز می‎کند»، ارائه کرد. متن نباید از بین برود و نخواهد رفت؛ اما موضوعی که مرتبط‎تر با نوع پژوهشی است که «افرادی که در گذشته به‌عنوان محققان ادبی شناخته می‎شدند» امروزه انجام می‎دهند، مفهوم متنیت است، یعنی روش پرسش و پژوهش در مورد موضوعات فرهنگی یا اجتماعی غیرمتنی به شیوه‎ای ادبی.
گروهی از محققان اروپایی از سال ۲۰۰۷ برای توسعه‌ی پروژه‌ی بازاندیشی مطالعات ادبی در بافت تحقیقی میان‌رشته‎ای فعلی همکاری کرده‎اند. خطرات اصلی هر پژوهش میان ‌رشته‎ای -که امروزه مطمئناً همه‌ی ما چه به صورت گروهی یا فردی از آن‌ها آگاهیم- این است که پژوهش به خاطر سرگردان بودن در «فضای بین» رشته‎ها تمایز خود را از دست می‎دهد، یا اینکه یک حوزه از رشته (عموماً علوم انسانی) با تغییر نام یا اقتباس زبان، سبک یا ژست رشته‌ی قوی‎تر که با آن تناسب دارد، همسرگونه و مهاجرگونه متحول می‎شود. رشته‌ی «مطالعات ادبی و فرهنگی» (با سرواژه‌ی LCS در انگلیسی) چندزبانه و چند رشته‎ای است، اما خاص بودن، ریشه‎ها و زبان خود را حفظ می‎کند؛ در حقیقت این رشته چگونگی دوجانبه بودن تبادل اطلاعات را برای مثال نه صرفاً تبدیل اخلاق زیستی در مارسل پروست بلکه تبدیل پروست در اخلاق زیستی بررسی می‎کند.
«متنیت» یکی از چهار مفهوم محرک مطالعات ادبی و فرهنگی (LCS) است که هم مشخص‎کننده‌ی روش دریافت و تشخیص موضوعات و هم شیوه‌ی خوانش آن‌هاست. پرسش خوانش که در «عصر بدگمانی» یعنی اواخر قرن بیستم در مرکز توجه قرار داشت، به نوع جدیدی از سواد فرهنگی در عصر «مدرنیته سیال» تبدیل گشته است. سه مفهوم دیگر، «تخیلی بودن»، «بلاغت» و «تاریخیت» است. اگر دقت کنیم که هر موضوع یا فرایند فرهنگی دست‎ساخت بشر است، می‎توان گفت به صورت متنی ترکیب‌ یافته، یعنی شکل گرفته، بافته یا ساخته شده است. تخیلی بودن مانند سایر اشکال مجازی ممکن است وابسته به قانون باشد به این مفهوم که قوانین حقه‎بازی را بدیهی فرض کند، اما وابسته به قوانین طبیعی نیست: داستان تخیلی دروغ نیست بلکه ادعاهایش درباره‌ی حقیقت قابل آزمایش نیست. تصور داشتن اهداف احتمالی تأثیرات قطعی برای زبان (یا ساختارهای مشابه) «بلاغت» نامیده می‎شود. همه‌ی رویه‎ها و ساخته‎های دست بشر از «تاریخیت» برخوردارند، یعنی در طول زمان امتداد داشته‎اند و تابع زمان بوده‎اند و صرف‎نظر از اینکه آیا در فضا امتداد یافته‎اند یا خیر، بارِ گذشته‌ی آن‌ها در فهم معنایشان کلیدی است.
طرح «سواد فرهنگی» صدها محقق از اروپا و فراسوی آن را در کارگاه‎ها، همایش‎ها و آثار منتشرشده گرد هم آورده است تا بر روی این چهار حوزه‌ی اصلی مطالعات ادبی و فرهنگی یعنی حافظه‌ی فرهنگی، مهاجرت و ترجمه، متنیت دیجیتال و زیست سیاست (biopolitics) و جسم تمرکز کنند. برنامه‌ی فعلی آن برگزاری یک گردهمایی از اساتید دانشگاه و سیاست‎گذاران اروپا با موضوع نقش مطالعات ادبی و فرهنگی در پژوهش و تحصیلات عالی در قرن بیست‌ویک است.

۴- علوم انسانی دیجیتال
علوم انسانی دیجیتال حوزه‌ی میان‎رشته‎ای نوظهور در علوم انسانی است که شاید بهترین مسیر برای رسیدن به هدفی در نظر گرفته می‎شود که تا به حال دست‎نیافته باقی مانده است. دیجیتالی شدن تقریباً همه مواد فرهنگی، سیطره‌ی دیجیتال در تولید تمامی مصنوعات جدید و کاربرد مداوم رسانه‎های دیجیتال توسط گروه‎های وسیعی از جامعه مانند محققان علوم انسانی، جایگاه علوم انسانی دیجیتال را مستحکم می‎سازد. درخواست‎های سرمایه‎گذاری در بسیاری از پروژه‎های تحقیقاتی به دنبال گنجاندن یک مؤلفه‌ی علوم انسانی دیجیتال است و مکانیسم‎های پیچیده‌ی فشار و کشش سرمایه‎گذاران را به سمت چنین پروژه‎هایی سوق می‎دهد. درعین‌حال، در بین متخصصان نوعی نومیدی وجود دارد که ناشی از دست نیافتن به نقطه‎ای است که علوم انسانی دیجیتال برای ایجاد بینش‎های جدید و روش‎های آینده‎نگرِ فعالیت وعده‎های بسیار داده است.
خانه‌ی علوم انسانی دیجیتال بزرگ است و امروزه کمابیش شامل رویکردهای عادی به اشتراک‎گذاری اطلاعات و انتشارات و نیز پروژه‎های زیربنایی عظیمی می‎شود که در آن‌ها متون و تصاویر دیجیتالی شده و در دسترس پژوهشگران و عموم مردم قرار می‎گیرند؛ اگرچه حقوق کپی‎رایت همچنان کارکردهای ساده‌ی دیگری نظیر ایجاد پیکره‌ی متنی از متون قرن بیستم در کتابخانه‎ها را با هدف تجزیه و تحلیل بیشتر با ابزارهای دیجیتالی منع می‎کند، بااین‌وجود، با نگاه به گذشته، ساختن آرشیوهای دیجیتالی در کنار پیدایش اینترنت به‌طورکلی بی‎شک یکی از چشمگیرترین دستاوردهای فرهنگی سال‎های اخیر تلقی خواهد شد.
از جنبه‌ی آموزشی، ابزارهای بسیاری وجود دارند که دانشجویان و (پژوهشگران) می‎توانند برای استفاده به طریق مشابه لزوم تبحر یافتن فرد در جست‌وجوی کتاب در کاتالوگ کتابخانه، آن‌ها را فراگیرند. پایگاه‎های داده‎های جدیدی در دسترس قرار گرفته‎اند و توانایی جست‌وجوی واژگان و بسامدها در پیکره‎های بزرگ تنها تعداد اندکی از روش‎هایی به شمار می‎روند که در آن‌ها ایده‎های الگوهایی را که در گذشته مبهم و حدسی بودند می‎توان در تار و پود فرهنگ، به‌ویژه هنگام مطالعه‌ی تاریخیت مفاهیم، دقیق‎تر مورد بررسی قرار داد.
از لحاظ پژوهشی، چالشی آشکار برای از عهده‌ی کار برآمدن وجود دارد: شبکه‌ی پیچیده‎ای از مهارت‎ها و دانش که از متخصص هنری، ادبی، تاریخی و غیره؛ و رویکردهای فنی‎تر و کمتر اثبات‌‎شده از پژوهشگر علوم انسانی دیجیتال انتظار می‎رود. در حالت ایدئال افرادی وجود خواهند داشت که صاحب هر دو جنبه‌ی لازم برای ایفای نقش علوم انسانی دیجیتالی محض در یک رشته باشند، اما متأسفانه در حال حاضر به‌ندرت چنین افرادی می‎توان یافت. بااین‌همه، پیشرفت اغلب نتیجه‌ی همکاری با تفاهم مناسب بین پژوهشگران سنتی و پژوهشگران دارای تخصص رایانه است.
در آینده‌ی نزدیک جالب‎ترین و چالش‌برانگیزترین بخش علوم انسانی دیجیتال نحوه‌ی ارتباط آن با پژوهش و آموزش در رشته‎های مختلف مرتبط خواهد بود و نیز اینکه آیا رویکردهای جدید قادر به تغییر رشته‎ها هستند و چگونه. از دیدگاه بسیاری از پژوهشگران این چالش پرسش مهمی را در ذهن تداعی می‎کند: آیا پروژه‎های علوم انسانی دیجیتال تغییردهنده‌ی پرسش‎های پژوهشی مهم امروز هستند، یا چنین پروژه‎ها و رویکردهایی اساساً «تنها» شواهد عملی محض بیشتری را در پاسخ به پرسش‎های دیرین فراهم می‎آورند؟ مسلماً مهم است که امکان تعیین پرسش‎ها را به محدودیت‎های ماشینی واگذار نکرد و برعکس، از محدودیت‎های ماشین‎ها مطمئن شد و برای مثال دریافت که چگونه تفسیر حتی یک متن کوتاه چالشی هولناک برای گنجاندن رایانه در پژوهش است.
یکی از محققان نمونه که مابین علوم انسانی سنتی و رویکردهای دیجیتال فعالیت می‎کند، فرانکو مورتی است. بیشتر محققان اتفاق‌نظر دارند که کار وی هم بنیان خوبی در سنت تاریخ ادبیات دارد و هم به دنبال آن است که محدودیت‎های بینشی را با انجام پژوهش‎های جدید از بین ببرد؛ او همچنین به‌صورت گروهی در لابراتوار ادبی استنفورد (Stanford Literary Lab) و نیز در قالب یک محقق سنتی انفرادی کار می‎کند، آنچه کار وی را نمونه می‎سازد توانایی نظر دادن در سطوح مختلف پیچیدگی متنی از طریق تمرکز، نه تنها بر روی ظرفیت‎های رایانه بلکه بر روی مدل‎هایی است که می‎توانند بینش‎هایی فراتر از آنچه خوانش کم‌وبیش شهودی پیکره‌ی پژوهش به دست می‎دهند، در اختیار بگذارند؛ برای نمونه او با استفاده از نظریه‌ی شبکه در نمایشنامه‎های یونانی، پیرامون ساختارهای تک‌متن‎ها مطالبی را به رشته‌ی تحریر درآورده است. ساختارهای عناوین را در هزاران متن تحلیل کرده و حتی از پیکره‎های بزرگ‌تری برای نمونه در پژوهش در زمینه‌ی رمان بورژوایی استفاده کرده است؛ در نتیجه وی به این سه حوزه می‎پردازد که همه‌ی تاریخ‎شناسان ادبی به‌نحوی باید به آن بپردازند: ۱) ایجاد پیکره‎های قابل خوانش که بتوان آن‌ها را خواند و مورد تجزیه و تحلیل قرار داد؛ ۲) بافتمند کردن آن‌ها در ارتباط با شمار بسیار زیادی از سایر متون که به‌موجب آن فرد باید به خوانش‎های سایرین تکیه کند؛ (۳) گنجاندن بافت فرهنگی عمومی که بر اساس اصول سایر رشته‎ها ایجاد و تاریخی شده است.
مورتی و بسیاری از سایر محققان با استفاده از مدل‎ها و ابزارهای دیجیتالی قادرند نه تنها به منابع ثانویه تکیه کنند بلکه در حقیقت تحلیل‎های بافتمندشده‎ای از انبوه مطالبی به عمل آورند که جز از طریق دیجیتالی کردن گردآوری اطلاعات دسترسی به آن‌ها میسر نیست، زیرا هیچ‌کس «عمر نوح» ندارد. آگاهی کامل از تاریخ رشته و همه‌ی سطوح دانشی که در کار پژوهشی دخیل است همچنان مورد نیاز است، اما در بهترین شرایط، برخورد سازنده بین پرسش‎های پژوهش و روش‎های جدید یافتن الگوها در متون و بین متون از طریق داده‎های عظیم و دیجیتالی و تأثیر گسترده‎تر آن‌ها بر فرهنگ، وابسته به افزایش کیفیت پژوهش و آموزش در برهه‎ای است که نسل‎های جدید هرروزه از چنین رویکردهایی نه به‌مثابه انقلابی در این حوزه که باعث تخریب رشته‎ها شود بلکه در قالب روش‎هایی که باید از ابتدای دوره‌ی کارشناسی در برنامه‌ی درسی گنجانده شوند، استفاده خواهند کرد.


۵- آموزش خلاق
همان‎گونه که ژان ماری شافر (۵) به طور معنی‎داری اثبات کرده، بحران ادبیات و کاربرد آن کمتر از طریق کاهش فرضی تأثیر اجتماعی آن و کاهش سواد سنتی همراه آن تا از طریق بحران آموزش ادبیات، که دیگر با تجربیات خوانندگان واقعی مطابقت ندارد، تعریف شده است؛ بنابراین، تمام تأملات در زمینه‌ی شیوه‎های جدید پژوهشی در کسب دانش و انجام پژوهش ادبی و نیز در زمینه‌ی آینده‌ی تأمین بودجه‌ی این برنامه‎ها، باید مسائل آموزش را نیز مدنظر قرار دهند؛ مادامی‌که برنامه‎های پژوهشی جدید انحصاراً روی کاوش حوزه‎ها و پرسش‎های جدید، به‌صورت تاریخی یا نظری، بدون توجه به پیشرفت اشکال جدید از تعامل بین پژوهش و آموزش متمرکز است، گروه‎های ادبیات دانشگاه‎ها با سؤال دشوار نقش خود مواجه خواهند بود. نه تنها مؤسسات سرمایه‎گذار بلکه دانشجویان، شیوه و برنامه‌ی آموزشی چنین گروه‎هایی را که در اثبات توانمندی خود برای ایجاد تفاوتی واقعی با مشکل مواجهند، مورد تردید قرار خواهند داد (برای مشاهده‌ی رویکرد جامعه‎شناختیِ عدم هماهنگی بین برنامه‌ی ارائه‌شده از سوی گروه‎های ادبیات و آنچه دانشجویان در واقع از آن‌ها انتظار دارند به جیم کالینز، ۲۰۱۰ مراجعه کنید).
چندین دهه تصور بر این بوده است که پاسخ احتمالی این پرسش را می‎توان در ایجاد برنامه‎های نوشتار خلاق یافت، این برنامه‎ها امروزه در حال ورود به برنامه‎های درسی اروپا و نیز ایالات متحده (البته نه به یک اندازه) هستند، بااین‌حال، به چندین دلیل برنامه‎های نوشتار خلاق خود به همان اندازه بخشی از مشکلات بحرانی هستند که سعی در رفع آن دارند، در حقیقت نمی‎توان انکار کرد که نوشتار خلاق تأثیری پایدار در شیوه‌ی خواندن و نوشتن امروز ما داشته است، بااین‌وجود، (حداقل) ۹۹% از دانشجویانی که برنامه‎های نوشتار خلاق برای آن‌ها فراهم شده است عملاً هرگز فرصت استفاده از دانش و توانایی‎های خود را در هیچ موقعیت حرفه‎ای نخواهند داشت، به علاوه، نوشتار خلاق دیدگاه به شدت سنتی نویسنده‌ی ادبی به‌مثابه پیشه‎وری منحصربه‌فرد (بعضی‎ها به آن نابغه را می‎افزایند) را بازتولید می‎کند که دیگر بازتاب‌دهنده‌ی واقعیت ادبیات معاصر نیست.
اگر بخواهیم سرمایه‎گذاری ایجادشده در آموزش و پژوهش ادبی را توجیه کنیم، باید در پی راه‎حل‎های کاملاً متفاوت دیگری باشیم؛ البته حمایت دولتی و خصوصی به‌ویژه در مورد انواع پژوهش و رویه که از لحاظ اقتصادی باثبات نیستند قطعاً می‎تواند کمکی مبرم انجام دهد، اما همان‌طور که کیندلی استدلالی قانع‎کننده ارائه می‎کند، این راه‎حل فارغ از عوارض جانبی مخرب نیست؛ نخست، به این دلیل که در اینجا حتی حمایت از اشکال تجربی‎تر خواندن و نوشتن نمی‎تواند از محدودیت‎های سازمانی فراتر رود و دوم، این راهبرد گرایش به افزایش اهمیت انواع خاصی از ادبیات به بهای انواع دیگر دارد (برای نمونه مقاله‌ی ادبی مقوله‌ی آموزشی مطمئن‎تری نسبت به شعر یا نمایشنامه‌ی تجربی است.)
بااین‌وجود رویکرد متفاوتی امکان‎پذیر است، می‎توان بافت مادی و اقتصادی را که همه‌ی انواع ادبیات را تعیین می‎کند، نقطه‌ی آغاز قرار داد؛ از یک سو، بی‎شک هر نوع نوشتاری ارتباطی تنگاتنگ با رسانه‎ای خاصی دارد و این واقعیت مطمئناً احتمالات زیادی درباره‌ی دیدگاهی جدید پیرامون ارتباط بین متن و بافت {ها} در اختیار ما قرار می‎دهد و از طرف دیگر، و با در نظر گرفتن این واقعیت که اصل اقتصادی مبناییِ نوشتار، بازتولید خودکار و بهره‎برداری تجاری از آثار منحصربه‌فرد است، ادبیات نیز یک صنعت خلاق یا فرهنگی است که باید از این دیدگاه تدریس شود. مسائل دیجیتالی‎سازی در نقطه‌ی تلاقی وابستگی رسانه‎ای و محدودیت‎های اقتصادی قرار دارند، لیکن اشتباه است که آن‌ها را تنها سکوی آموزش نوشتار خلاق بدانیم.
دیجیتالی‎سازی وابستگی ادبیات بر رسانه‎ها را آشکارا واضح‎تر از اشکال پیشین ابزار واسطه مانند چاپ که امروزه کمابیش عادی‎سازی شده‎اند، می‎نماید. دیجیتالی‎سازی بر روی مؤلفه‌ی صنعتی تمام جنبه‎های خواندن، نوشتن و توزیع آثار رایج تأکید می‎کند و با توجه به گذشته این حقیقت را برجسته می‎سازد که تولید و چاپ کتاب همیشه فعالیتی صنعتی‎ بوده است. چگونه این بینش‎ها ابداع اشکال جدید آموزش و مطالعه‌ی ادبیات را تحت تأثیر قرار می‎دهد؟ عمدتاً به دو طریق: اول، با توجه به آموزش دانش و مهارت‎های جدید، با تمرکز بر جنبه‎های رسانه‎ای نوشتار (که همه‌ی دانشجویان باید برای نمونه بیش از یک دانش بنیادی، هم به‌صورت نظری و هم به‌صورت عملی، درباره‌ی نشر اینترنتی کسب کنند) و هم جنبه‎های اقتصادی ادبیات (همه‌ی دانشجویان باید آگاهی کافی از شیوه‌ی کمک مؤسسات در تولید یا عدم تولید ادبیات داشته باشند)؛ و دوم، با توجه به آموزش عملی طی دوران کارآموزی، برای نمونه در انتشاراتی‎ها، کتابخانه‎ها، مؤسسات فرهنگی و غیره، و نیز از طریق فعالیت پروژه‎محور (به هیچ دانشجویی نباید اجازه داد که بدون حداقل گذراندن دروسی شامل این مؤلفه‌ها در برنامه‌ی درسی خود مدرک بگیرد).
چنین ابتکاراتی مستلزم مدرسانی از نوع جدید است که دانش نظری و نقادانه‌ی ادبیات آن‌ها باید از طریق سایر توانش‎ها، ترجیحاً در صنایع سازنده و از طریق تجربه‌ی مدیریت پروژه‎های ادبی و فرهنگی، کامل، غنی و متنوع گردد، این تغییر فراتر از بحث روز ارزشیابی است که اغلب مرز بین دانش‎پژوهی حقیقی و اجرای عملی را حفظ می‎کند. نوع جدیدی از آموزش سازنده و عملی می‎تواند تغییری ایجاد کند که طبق باورهای نویسندگان علوم انسانی-دیجیتال، مستلزم بازتدوین اساسی دانش‎پژوهی علوم انسانی است. در اینجا هدف اصلی دیگر مطالعه‌ی آثار سایرین نیست بلکه تولید و شکل‎دهی چنین آثاری در قالب اقدامی آموزشی، بازابداع خلاق تلاش‎های فکری، اجتماعی و فرهنگیِ اولین محققان پرشور عصر رنسانس است.


۶- مطالعات حافظه
نگرانی در مورد ارتباط حافظه با ادبیات و هنر به قدمت تاریخ فرهنگی است و اغلب در تقابل با فراموشی در نظر گرفته می‎شود؛ در آن شرایط توجه اصلی روی محتوای حافظه و ویژگی‎های آرشیوی آن قرار داشت، اما پیشرفت ابزارهای کمک حافظه تخصصی به مدد مقابله با فرایند فراموشی آمده‎اند و در تاریخ معاصر (از حدود سال ۱۸۰۰) تمرکز متوجه حافظه به‌مثابه فرایندی گردید که در زمان حال که در آن فراموشی لازمه‌ی بازسازی گذشته است، اتفاق می‎افتد. حافظه نه تنها مستلزم ظرفیتی برای به یادآوری و به‌ خاطر‎سپاری گذشته و انتقال آن به رسانه‎های ماندگار مختلف است که می‎توانند به مقابله با کوتاهی عمر ذهن انسان برخیزند، بلکه پیش از همه، حافظه نیازمند مهارت کامل در انتخاب آنچه باید به خاطر سپرده شود و آنچه باید فراموش شود، است. نکته اینجاست که یادآوری کامل برابر با فراموشی کامل است.
نتیجه‌ی منطقی این تغییر کانون توجه از گذشته‎ای که قرار است به یاد آورده شود به اکنونی منتقل شد که در آن فرایند یادآوری به‌صورت گروهی یا فردی و در قالب فرایندی با ساختی گزینشی و نیز با پرداختن به پرسش مهم ارتباط بین قدرت و کاربرد حافظه روی می‎دهد. حافظه فرایندی تحولی است که گذشته را در حال تغییر شکل می‎دهد تا آن را همان‎گونه که شخص مسئول این تحول تجسم می‎کند، زنده نگه دارد. مطالعات شوک (trauma studies) در زمینه‎های مختلف به تکامل این بخش از مطالعات حافظه کمک شایانی کرده ‎است؛ ازاین‌رو، واژه‎های ساخت، گزینش و به یادآوریِ پویا به ترتیب جای آرشیو، یادآوری کامل و حافظه‌ی ایستا را به‌مثابه بنیان‎های مفهوم‎سازی و پژوهش گرفتند. این دیدگاه در قرن نوزدهم توسط نویسندگان، هنرمندان و متفکرانی مانند بودلِر (۶)، وردزورث (۷) و بِرگسان (۸) تکامل یافت که بر ارتباط بین حافظه و تخیل و در نتیجه بر سوگیری آینده‌ی حافظه به جای حافظه و گذشته تأکید می‎کردند. بعدها در سده‌ی ۱۹ و تا آغاز سده‌ی بیستم، این رویکرد تقویت شد و در نظریه‌ی خاطرات پس‎زده‌شده‌ی زیگموند فروید که با فرایندی دیالوگی و نیز با ابداع مفهوم حافظه‌ی جمعی توسط موریس هالبواکس (۹) که به‌واسطه‌ی نسبت مطالعات شوک با مصائب گوشه و کنار دنیا و نیز فراتر از هولوکاست به بُعدی جدید دست یافت، به سطح جدیدی از مفهوم‎سازی رسید.
در دهه‎های اخیر غنی‎سازی رسانه‎ها که از طریق آن کنش به خاطر آوردن هدایت، اجرا و منتقل می‎شود، چالشی نو به وجود آورد، اگرچه این شرایط مفهوم عوامل تعیینگر فرایند حافظه را تغییر داد، تا کنون کمتر مورد کاوش قرارگرفته است. این تحول رابطه‌ی بین تجربه‌ی حسی، واسطه‎ و حافظه را مورد تأکید قرار داد و ازاین‌رو دریچه‎ای بازتر به نحوه‌ی تعامل زیبایی‎شناسی، تخیل و حافظه و حوزه‎های میان‌رشته‎ای تازه‎ای بر روی مطالعات حافظه گشود. زبان دیگر تنها یا در همه‌ی موقعیت‎ها، مهم‎ترین رسانه نیست، هر رسانه یا ترکیبی از رسانه‎های درگیر در فرایند حافظه‎ رابطه‌ی انتخاب بین یادآوری و فراموشی را به روش خود ساختار می‎بخشد درعین‌حال که امکان اشکال مختلفی برای به خاطر آوردن به‌عنوان فرایندی پیوسته در حال رویداد، قابل بحث و تغییر شکل فراهم می‎سازد که گذشته را در زمان حال تغییر شکل می‎دهد. بدین‌ترتیب، پرسش دیرینه‌ی محدویت‎های حافظه‌ی انسان از ظرفیت‎های ذهنی محدود یا فراهم بودن منابع رها و بر تعامل جاری میان انسان‎ها و میان انسان‎ها و تجربه‌ی آن‌ها از دنیای پیرامون اعم از حرکت‎های تازه در روان‌شناسی و علوم اعصاب متمرکز می‎شود.
واسطه مفهومی کلیدی در فهم شرایط و امکانات حافظه است. رسانه‎ها، اعم از زبان، دیداری، دیجیتال، فضایی و غیره و فرایند حافظه لازم و ملزوم هم هستند: از یک سو، آنچه می‎توان به خاطر آورد به رسانه‎ وابسته است و از سوی دیگر، برخی از انواع فرایندهای حافظه از میان محدوده‌ی وسیع رسانه‎های امروزی مناسب‎ترین رسانه‎ها را می‎پسندند و بر می‎گزینند. بااین‌حال، پروژه‎ها، مطالعات و نوشته‎‎‎جات بسیاری پیرامون حافظه در قرن بیستم صرفاً آغاز به کاوش درباره‌ی وابستگی در سطوح مختلف متن، رسانه و حافظه کرده‎اند. با حمایت آکادمی اروپا پروژه کنکاش متون، رسانه‎ها و حافظه همین خط فکری را دنبال و پژوهش‎هایی بر روی متون، رسانه‎ها و اشکال هنری گوناگون انجام خواهد داد: پژوهش‎هایی متمرکز بر تحلیل دقیق متون برگزیده و سایر مواد خاص رسانه؛ بررسی واحدهای بزرگ‎تر در سطح ژانر، رسوم، برجسته‎سازی آثار؛ تحلیل کاربرد یا سوء‎کاربرد محصولات یا فرایندهای حافظه در بافت‎های فرهنگی خاص؛ کاوش محیط‎های فضایی مانند چشم‎اندازها، یادبودها، معماری به‌مثابه چندین رسانه برای فرایندهای حافظه.


۷- عواطف
آثار ادبی با پدیده‎های عاطفی همچون عواطف، احساسات، شور و هیجانات، خصلت‎ها، حالات و تمایلات سروکار دارند: چه کسی می‎تواند عصبانیت آکیلیز (۱۰) یا کنجکاوی ادیسه را فراموش کند که آن‌چنان شگفت در قالب میل سیری‌ناپذیری به دانستن در دوزخ (۱۲) دانته به تصویر کشیده شده است؟ و یا حسادت اتللو، پشیمانی لِیدی مکبث، مالیخولیای عصر رمانتیک و یا تردید پروفراک (۱۳) را؟ شهامت، بلندپروازی، تکبر، عشق، غم، شفقت، غرور، ترس، لذت، خشم و غیره همواره مستقیم یا غیرمستقیم در شعر، نمایشنامه، نثر و فیلم بازنمایی شده‎اند. گونه‎های مختلف آثار ادبی و در رسانه‎های مختلف همواره به توصیف افعال، افکار و عواطف انسان‎ها در زمان‎ها و فرهنگ‎های متفاوت پرداخته‎اند.
عجیب اینکه در چند دهه‌ی اخیر، نقد ادبی متأثر از ساختارگرایی، پساساختارگرایی و روانکاوی فروید و لاکان مؤلفه‌ی عاطفی ادبیات و هنر را مورد غفلت قرار داده یا محدود کرده، درحالی‌که مطالعه‌ی عواطف از دهه‌ی ۱۹۷۰ در چندین شاخه‌ی علمی دیگر مهم بوده است. بسیاری از رشته‎ها، از اقتصاد گرفته تا علوم سیاسی، فلسفه، روان‌شناسی، تاریخ، حقوق و علوم اعصاب، این چرخش عاطفی را تجربه کرده‎اند؛ ازاین‌رو، لازم است منتقدان ادبی، نظریه‌پردازان و تاریخ‌دانان به بررسی دوباره‌ی نقش عواطف در ادبیات، هنر و رسانه‎های مختلف بپردازند؛ پژوهش در این حوزه از طریق مشارکت پروژه‎های علوم انسانی در مراکز و مؤسسات میان‌رشته‎ای در حال رونق گرفتن است (ر. ک. به مرکز علوم عاطفی ژنو و مرکز «زبان‎های عاطفه» دانشگاه فرایه برلین(
تمایلات و عواطف از دوران افلاطون و ارسطو در فلسفه‌ی باستانی غرب خطرناک یا مفید و ارزشمند تلقی شده‎اند، اما پدیده‎های عاطفی با چارلز داروین و ویلیام جیمز در پایان قرن نوزدهم مسیر مستقل شدن حوزه‎ای از پژوهش را آغاز کرد. در دهه‌ی شصت قرن نوزدهم روان‌شناسی با نام مگدا آرنولد (۱۳) دیدگاه جیمز و کارل لَنگ (۱۴) را که اعتقاد داشتند عواطف زایید‎ه‌ی درک تحولات جسمی (تنفس، ضربان قلب، درجه حرارت) است به چالش کشید، استدلال او این بود که پدیده‎های فیزیولوژیک (انگیزش‎ها) پاسخ‎هایی به عواطف محسوب می‎شوند و بر اهمیت ارزیابی‎ (ارزشیابی) خود از رویدادهایی که آغازگر پاسخ عاطفی در ما هستند، تأکید کرد.
با بازسازی اندیشه‎ها پیرامون عواطف که در آثار برخی نویسندگان پدیدار می‎شود، مطالعات ادبی می‎تواند با روان‌شناسی و فلسفه تعامل پیدا کند. چندین نویسنده، نظریه‌پردازان و پیشگامان واقعی نظریات معاصر عواطف بودند، مثلاً استاندال (۱۵)، هزلت (۱۶)، جین آستن و رابرت موسیل جدایی متداول بین خرد و عاطفه در عصر رمانتیک را برنتابیدند‎ و رابطه‌ی بین عواطف با ارزش‎ها و دخالت آن‌ها در روابط بین‌فردی، تأثیرپذیری آن‌ها و اینکه اغلب موضوع تحلیل و توجیه هستند را نشان دادند.
موشکافی پدیده‎هایی همچون همدلی و همدردی در رشته‎های ادبی و هنری نمونه‎های پرباری از این عواطف را که پروراننده‌ی بحث درباره‌ی مسائل اخلاقی، سیاسی و زیبایی‎شناختی است، در اختیار ما می‎گذارد. بررسی عواطف نمایان‌شده، مورد اشاره و برانگیخته‌شده در خوانندگان و بینندگان به‌وسیله‌ی ادبیات و هنر اتصال ذاتی بین ادبیات و عواطف را دوباره برقرار خواهد کرد که نتیجه‌ی آن تجدید نظر در پرسش قدیمی رابطه‌ی میان هنر و زندگی از زاویه‎ای جدید است. فهم ارتباط عواطف با ارزش‎ها در جهان امروزی بیش از پیش ضرورت دارد، در عصری که در آن ارتباطات به دلایل سیاسی و هستی‎شناختی حیاتی محسوب می‎شود و فرهنگ‎ها و سنت‎های مختلف گاهاً به شیوه‎هایی گیج‎کننده در هم می‎تنند و فناوری به‌سرعت سبک زندگی و نوع روابط ما با هم را تغییر می‎دهد.
در چشم‎انداز دانشگاهی معاصر، که بر طبل پژوهش میان‌رشته‎ای می‎کوبد، مطالعه‌ی عواطف برای علوم انسانی هم امکان ارتباط با علوم اجتماعی و حتی با علوم اصطلاحاً سخت را فراهم می‎سازد و تعصب تفکیک کامل بین تحقیق آزمایشگاهی و بازتابی (محقق وابسته) یا بین توصیف و تفسیر را تا حدی از بین می‎برد.
ادبیات داستانی صرف تخیل نیست، بلکه فرضیات یعنی تجربیات فکری درباره‌ی موقعیت‎های ممکن در زندگی و نیز کاربرد و تحریک خیال‎پردازی است که در تمامی جنبه‎های هستی حیاتی است؛ درصورتی‌که پژوهش در زمینه‌ی علوم عواطف می‎تواند الهام‎بخش مطالعات ادبی باشد، این مطالعات باید به عمق بخشیدن به نمونه‎های بررسی‌شده و پرسش‎های ایجادشده توسط روان‌شناسی و فلسفه کمک کند. در مقایسه با توصیفات فلسفی، ادبیات به جای اظهارات مختصر، مثال‎های دنباله‎داری ارائه می‎دهد؛ ارزیابی وقایع عاطفی نه تنها در ذهن شخصیت داستانی بلکه در ذهن راوی اتفاق می‎افتد و این ترکیب نشانه‌ی پویش‎های پیچیده‌ی بین فردی عواطف و نیز ارتباط مداوم بین ادبیات داستانی و واقعیت است.
در قیاس با توصیفات روان‌شناختی، رشته‎های ادبی می‎توانند حوزه‌ی تعریف عواطف را گسترش دهند. روان‌شناسی و علوم اعصاب تنها چند عاطفه‌ی اساسی (اغلب ترس و نفرت) را می‎سنجند، در مقابل، ادبیات عواطف بسیار زیادی را توصیف و اثبات می‎کند که شمارشان کمابیش نامحدود است و نیز اینکه عواطف شکننده به اندازه‌ی عواطف به‌اصطلاح پایه (ترس، خشم، نفرت، غم، شادی و تعجب) مهمند. روان‌شناسی تجربی در فضای مصنوعی سنجش‎ محدود به ارزیابی‎های لحظه‎ای و پراکنده است، درحالی‌که رمان، شعر، نمایشنامه و فیلم ارزیابی‎های مربوط به گذشته و آینده را در اختیار ما قرار می‎دهند. در تقویت یک عاطفه، برای پیامدهای میان و بلندمدت آن در اَعمال مستلزمِ آینده، خصلت‎های شخصیت‎ها، باورها و ارزش‎ها و غیره، توجیه امری کلیدی به شمار می‎آید. ادبیات را می‎توان هم به لحاظ اخلاقی و هم از نظر زیبایی‎شناختی «آموزش عاطفی» واقعی تلقی کرد.


۸- فراملیتی بودن
استیون ورتووِچ (۱۷) اثر خود با عنوان فراملیتی بودن را با این جمله آغاز می‎کند که «امروزه فراملیتی بودن ظاهراً همه جا هست، حداقل در علوم اجتماعی». در واقع، فراملیتی بودن در ادبیات از زمانی که جان ولفگانگ ون گوته در سال ۱۸۲۷ اعلام کرد که عصر ادبیات‎های ملی به سر آمده و ادبیات جهان ظهور یافته، وجود داشته است. هرچند شگفت اینکه یک‌ونیم قرن پس از این اعلام، حداقل تا آنجا که به مطالعه‌ی ادبیات مربوط می‎شد، شاهد طلوع تزلزل‎ناپذیر ادبیات‎های ملی بودیم که در قرن نوزدهم و بخش عمده‎ای از قرن بیستم تقریباً به اروپا یا در مفهوم وسیع‎تر به ملت‎های غربی، به‌استثنای احتمالی ژاپن، منحصر می‎شد. هر ملت ادبیات خود را با زبان خود از روی تقدیس کشور بنا نهاده‌شده بر تثلیث مکتب رمانتیک یعنی مردم، زبان و سرزمین گرامی می‎داشت.
برای بسیاری از واحدهای سیاسی (مثلاً در امپراتوری‎های بریتانیا و فرانسه)، ادبیات ملیِ موجودیت غالب آن واحد در خدمت معرفی و ارتقای وحدت در بین بخش‎های آن که در غیر این صورت از هم مجزا بودند، به کار رفت، در این بین، مطالعه‌ی ادبیات فراتر از مرزهای دولت‎ها و علی‎الخصوص زبان‎های مستقل، تقریباً مصادف با مطالعاتی که ادبیات‎های ملیِ ادبیات تطبیقی محورِ کارشان بود، به شکل منحصر زیرمجموعه‌ی این رشته که به همان اندازه تازه‌تأسیس بود، قرار گرفت. ادبیات تطبیقی به‌وسیله‌ی ترجمه، تقلید، ارجاع، شواهد زندگی‌نامه‎ و غیره به شکل فزاینده‎ای به بررسی اتصال‎های قابل شرح بین دو یا چند اثر در زبان‎های مختلف پرداخت. پس از جنگ جهانی دوم، برنامه‌ی مطالعات فرهنگی تطبیقی بافتمندشده‎تر غالب شد، در تمام این مدت، ادبیات جهان رشته‎ای فرعی و گاه مورد استهزاء از ادبیات تطبیقی باقی ماند. در اروپا این درس به این شکل تدریس نشد و در آمریکا به آن به چشم تحقیر به‌عنوان درسی مقدماتی برای دانشجویان کارشناسی نگریسته شد که هدف آن آشنایی دانشجویان با حداقل بخشی از میراث ادبی خود بود، میراثی که تقریباً در بیشتر ادوار، بالاخص اروپایی تلقی می‎شد.
در اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ با ظهور پسااستعماری در ظاهر شرق‎شناسی ادوارد سعید و در پی آن آثار اولیه‌ی گایاتری اسپیواک (۱۸) و هومی بابا (۱۹)، اوضاع رو به دگرگونی نهاد. مفهوم پسااستعمار اگر چه تا حد زیادی مربوط به ادبیات‎های کشورهای انگلیسی زبان می‎شد، تلویحاً به عبور از مرزها اشاره می‎کرد حتی اگر این عبور صرفاً به تعامل بین دولت‎های استعمارگر و مستعمره‎های پیشینشان محدود می‎شد. تا به امروز بیشتر این مباحث به ادبیات‎های مکتوب به یک زبان اروپایی محصور می‎شود اما بی‎تردید حتی برای رویکردهای فراملیتی‎تر با ادبیات‎های گسترده در زبان‎های گوناگون فضای بحث وجود دارد. از این رو، نیاز به دیدگاهی واقعاً جامع نسبت به ادبیات‎های مختلف در زبان‎های مختلف احساس می‎شود که شاید پرداختن به آن مناسب شکلی از ادبیات تطبیقی از نو تدوین شده باشد که تحت حمایت مطالعات جدید ادبیات جهان فعالیت می‎کند و نگارنده در بخش پایانی نوشتار خود به آن می‎پردازد.
دهه‌ی ۱۹۷۰ همچنین شاهد آگاهی چندگانگی فرهنگی به‌مثابه ایده‎ای مناسب در فهم روندهای فراملی ابتدا در کانادا، سپس در ایالات متحده و استرالیا و پس از آن در اروپا بود، هم‌زمان، ترکیبی از چندگانگی فرهنگی و پسااستعماری آتلانتیک سیاه اثر پل گیلروی را تحت تأثیر قرار داد، این اثر به تجارت برده و گردش آفریقایی‎ها به‌عنوان عواملی در ایجاد مدرنیته می‎پردازد. در کنار مطالعات نیمکره و بین کشورهای دو طرف اقیانوس اطلس، اکنون فعالیت پررونق مطالعات کشورهای دو سوی اقیانوس آرام نیز وجود دارد. همین دوره به علاوه شاهد علاقه‌ی روزافزون به مطالعه‌ی ادبیات‎های اروپا دیگر نه در قالب ادبیات‎های ملی جداگانه بلکه با ویژگی وجود فضای فرهنگی همگانی، تقسیم شده یا مشترک هرچند دارای نوسان زمانی و جغرافیایی بود. در آخر، دهه‌ی ۱۹۹۰ نیز شاهد بازگشت محققان ادبیات تطبیقی به ادبیات جهان بود.
این بازگشت با انتشار اثری در سال ۱۹۹۴ با عنوان خوانش ادبیات جهان: نظریه، تاریخ و عمل ویراسته‌ی سارا لاوال (۲۰) و با اثر پاسکال کازانوا(۲۱) با نام جمهوری جهانی ادبیات و ترجمه‌ی آن، مقاله‌ی فرانکو مورتی در نشریه‌ی مروری بر چپ‌گرایی جدید با عنوان نظراتی پیرامون ادبیات جهان و مقالات و واکنش‎های بسیار پس از آن و اثر دیوید دَمروش با نام ادبیات جهان (۲۲) چیست، قوت گرفت. بسیاری از نظرات مطرح‌شده در این آثار با مخالفت جدی مواجه شد اما موفقیت ادبیات جهانی انکارناپذیر است و در مجموعه آثار منتخب چندجلدی ادبیات جهان که توسط لانگمن از سال ۲۰۰۴ با سرویراستاری دمروش (۲۳) منتشر شده و نیز در نسخه‎های کاملاً بازنگری‌شده‌ی نورتن کاونترپارت (۲۴) با سرویراستار جدیدش مارتین پوچنر به اثبات رسیده است. از بسیاری جهات این علاقه‌ی دوباره به ادبیات جهان که اکنون نه تنها شامل ادبیات اروپا و آمریکا (در وهله‌ی اول آمریکای شمالی) می‎شود بلکه در حقیقت ادبیات همه‌ی جهان را در بر می‎گیرد، شکل‌دهنده‌ی اوج چرخش فراملیتی در مطالعات ادبی است.
روی‌هم‌رفته پیشرفت‎های فراملیتی مورد اشاره در اینجا ضامن ایده و ایدئالی است که مارتا نوسبوم(۲۵) در کتاب‎های فراوانش به‌ویژه در دو کتاب کشت انسانیت و غیرانتفاعی، چرا مردم‎سالاری نیازمند علوم انسانی است، بیان کرده است؛ او معتقد است علوم انسانی به‌طورکلی و مطالعه‌ی ادبیات به طور خاص در خدمت شهروندی جهانی است، همان‎طور که ادوارد سعید در کتاب انسانیت و نقد مردم‌سالارانه از آن طرف‌داری می‎کند، پایه در علوم انسانی نوین دارد. بدین‌ترتیب، همانند علوم اجتماعیِ ورتووچ، در مطالعات ادبی نیز فراملیتی بودن امید اصلی ما برای آینده‌ی رشته‎مان و چه‌بسا انسانیت است.


۹- حقوق بشر
حقوق بشر متشکل از مجموعه ایده‎های در هم تنیده‌ی سیاسی، ایدئولوژیک، اقتصادی و حقوقی است که در اواخر قرن هجدهم در اروپا پدیدار گشت، این ایده‎ها نخستین بار در اعلامیه‎های زیربنای دو انقلاب‎ فرانسه و آمریکا و پس از جنگ جهانی دوم با ایجاد سازمان ملل متحد و منشور حقوق بشر این سازمان که اصلاحاتی ازجمله شمول حقوق خاص زنان و کودکان در آن انجام شده بود، بروز یافت. این ایده‌ی مبنایی و ساده که انسان‎ها صرف‎نظر از دین، قومیت و فرهنگ و صرفاً به خاطر انسان بودن با یکدیگر برابرند با فرایند غیرمذهبی‎سازی در طول عصر روشن‌فکری اروپا و همین‎طور در پی پیامدها و مباحث داغ پس از آن در حوزه‌ی سیاست جهانی (به طور مثال تشکیلات و مؤسسات مردم‌سالار، پایان برده‎داری)، در جامعه (مثلاً تحصیلات عمومی، وضعیت رفاه) و در حقوق (برای نمونه اصول عدالت ترمیمی، پایان دادن به شکنجه و مجازات اعدام، وجود دادگاه‎های بین‎المللی) که همچنان ادامه دارد، قوت گرفت.
بنیان فلسفی نظام حقوق بشر به‌وسیله‌ی فیلسوفان قرن هجدهم نظیر دیوید هیوم، آدام اسمیت، ژان ژاک روسو و ایمانوئل کانت شکل گرفت، استدلال آن‌ها این بود که انسان‎ها به دلیل نسبت داده شدن خاستگاهی الهی به آن‌ها برابر نیستند، بلکه ظرفیت‎های منطقی و عاطفی ذاتی آن‌ها دلیلِ این برابری است، این ظرفیت‎ها در اصل در همه‌ی انسان‎ها مشترکند و بنابراین، آن‌ها را قادر به داشتن فهم جهانی مشترک می‎سازند. ادبیات که رسانه‎ای کلیدی در تصور سناریوهای ممکن برای جهان‎های زندگی پیچیده‌ی تعامل انسانی بر مبنای ظرفیت‎های انسانی همه‎گیر و نیز محدویت‎های این دیدگاه‌هاست، نقشی اصلی در ایجاد و انتشار این نظرات داشته است.
به همین دلیل، ادبیات همچنین چالش‎ها، تضادها و کاستی‌های ایجادشده توسط گفتمان حقوق بشر در رابطه با رویه‎های فرهنگی که تولید می‎کند، به تصویر می‎کشد: اولاً، جهانی از چندصدایی‎های مختلف و جایگاه‎های ذهنیت شخصی می‎آفریند. ثانیاً، گفتمان ادبی بیش از سایر گفتمان‎ها ابهامات و اشکالات زبان را می‎کاود و از منابع خود یعنی کنایه، هجو و تناقض بهره می‎برد تا هم گفتمان واقعی حقوق بشر و هم بن‎بست آن را به هنگام ترجمه شدن به تعامل انسانی ارائه دهد. ثالثاً، ادبیات گفتمان حقوق بشر را به این دلیل می‎کاود که با همان زبان و گفتمانی کار می‎کند که نیز متشکل از اعلامیه‎ها و خودانتقادی‎های حقوق بشر است. امروزه بیش از هر زمان دیگر این پیچیدگی چندلایه مطابق واقعیت تعدد فرهنگی نظام‎های ارزشی متنازع، نظام‎های حقوقی و اشکالی از عدالت است که وجه تمایز جهانِ جهانی‌شده است. با کاویدن چشم‎انداز متمایز حقوق بشر در دیدگاهی جهانی، ادبیات به برنامه‌ی میان‌رشته‎ای جدیدی در علوم انسانی و فراتر از آن، به‌ویژه در محدوده‌ی پارادایم در حال ظهور ادبیات جهان کمک می‎کند.
این پیچیدگی متناقض به دلیل انتشار سازگاری همگانی اصول پایه توسط ایده‎های استعماری و سازش جهانی که در وهله‌ی اول ریشه در مسیحیت و فردگرایی غربی داشتند از ابتدا مشخصه‌ی حقوق بشر به شمار می‎رفته است. محدودیت‎های اصول حقوق بشر -در قوانین محلی، حس عدالت، اخلاق روزمره و رویه‎های مذهبی- نه تنها از درون تعریف می‎شوند بلکه تاریخچه‌ی عینی انتشارشان آن‌ها را به چالش می‎کشد؛ ازاین‌رو، مطالعه‌ی حقوق بشر دروازه‎ای اصلی به بررسی جامع‎تر فرایندهای جهانی‎سازی در مقایسه با مطالعات جداگانه در حوزه‎های اقتصاد، حقوق، سیاست، تاریخ و غیره محسوب می‎شود، اما درعین‌حال، حقوق بشر رشته‎های مجزا را به همکاری پژوهشی با علوم انسانی به‌مثابه نقش‌آفرین اصلی فرامی‎خواند.
اهداف پژوهشی این طرح دیدگاهی مضاعف و فراتر از اهداف هر تک‌رشته دارد: یک هدف آن مطالعه‌ی سیر تاریخی رویه‎ها و تضادهای تولیدشده توسط حقوق بشر به‌مثابه راهی برای درک پیچیدگی فرهنگی جهان‎های چندفرهنگی زندگی بشری است؛ هدف دیگر تصور جهان زندگی بشری است که در آن امکان ظهور رویه‎های جدید برای مدیریت موارد نقض حقوق بشر وجود دارد که این تلاشی است نیازمند تفکر عمیق درباره‌ی درک ما از انسانیت، ارزش‎های جمعی، برابری و حس عدالت.
اگر هدف نخست از تبعات مسئله‌ی بغرنج استعمار و استعمارزدایی به‌حساب می‎آید که واقعیتی جهانی دارای چندگانگی فرهنگی را شکل می‎دهد، هدف دوم پس از آگاهی همگانی از رذالت غیرقابل سنجش با هیچ مقیاس انسانی که از دو جنگ جهانی آغاز شده و نیز جرایم جنگی و نسل‎کشی‎های حاصل از آن‌ها و نیز تشکیل دادگاه‎های محاکمه جهت بررسی آن‌ها در کانون توجه قرار گرفته است. چنین جنایاتی در تاریخ وجود داشته اما آگاهی جهانی از جرم بودن آن‌ها در حق بشریت پدیده‎ای مربوط به قرن بیستم است که با افزایش پذیرش اصول حقوق بشر به وجود آمده است. هرچند، و درعین‌حال، این‌چنین اعمال وحشیانه‌ی غیرقابل بیان نیز محدوده‌ی فهم ما از بشریت و از رفتار انسانی را فراتر از تبعات حقوقی، روان‌شناختی، مذهبی و اخلاقی موجود و نیز فراتر از ابزارها و راهبردهایی می‎برد که برای مقابله با آن‌ها از شیوه‎هایی استفاده می‎کنیم که شاید اعتماد به ارزش‎های جمعی و حس عدالت، یعنی لوازم تداوم زندگی جمعی بشری را دوباره ایجاد کند.
دادگاه‎های محلی یا دادگاه‎های بین‎المللی احتمالاً به جرم قتل‌عام ده‌هزار یا یک‌میلیون نفر رأی به مجازات حبس ابد دهند، اما وقتی این رأی بر اساس همین مقیاس به مفهوم متداول عدالت تفسیر شود بی‎معنی جلوه خواهد کرد. تجسم راه‎های جدید موازنه‌ی غرامت و سازش و نظرات جدید درباره‌ی قابل بخشش یا غیرقابل بخشش بودن جرایم و نیز درباره‌ی مرزهای انسانیت، ایجاد ارزش‎های گروهی مورد قبول بدون انکار واقعیت تکرارشونده‌ی خطاکاری افراطی، نیازمند آثار تخیل کاوشگرانه و تجربی انسان است.
همچون مطالعه‌ی رویه‎های پیچیده‌ی تولیدشده توسط اصول حقوق بشر، این هدف دوراندیشانه نیز نیازمند همکاری میان‌رشته‎ای، با قرار دادن ادبیات و علوم انسانی، در کلی‎ترین مفهوم چندگانگی فرهنگی و فراملیتی آن، در مرکز رسانه‌ی بنیادین انسان‎ها برای تصور پتانسیل‎های انسانی فراتر از جهان زندگی امروز و بدون انکار واقعیت تاریخی آن است. مطالعات حقوق بشر افقی از همکاری میان‎رشته‎ای را می‎گشاید که در آن هیچ رشته‎ای به تنهایی از پیش پرسش‎ها و پاسخ‎های درست را در اختیار ندارد بلکه علوم انسانی نقش مهمی را ایفا می‎کند.


۱۰- پساانسان
ایده‌ی پساانسان که از مطرح شدن آن زمان زیادی نمی‎گذرد، نظرات (و واقعیت‎های) مختلفی را از تغییری ممکن و بنیادین در وجود بشر به ذهن متبادر می‎سازد که منجر به شکلی نو از هستی خواهد شد (برای نمونه ر. ک. هایِلز، فوکویاما: ۶۰-۶۱). پیشرفت در حوزه‌ی بیوتکنولوژی امکان دخالت و هدایت تکامل انسان به‌مثابه گونه‎ای جانوری را به سمت پرسش محدویت‎های اخلاقی به جای موضوعی مخاطره‎آمیز برای ژانر علمی تخیلی فراهم کرده است. تلفیق انسان و ماشین یا سایبرارگانی شدن (cyborgfication) با مقاصد درمان افراد و بهبود زندگی آن‌ها در حال رخداد است، اما این فناوری‎ها همچنین قادر به تقویت افرادی هستند که به درمان نیاز ندارند. شمار چالش‎ها فراوان است و چالش‎های جدید تقریباً هر روز از راه می‎رسند.
حتی بدون فناوری مبحث پساانسان می‎توانست نقشی بزرگ‎تر ایفا کرده باشد. در دنباله‎روی از چارلز داروین، تداوم تکامل و ایجاد گونه‎های زیستی نژاد انسانی، که یکی از جذاب‎ترین و مشکل‎سازترین پرسش‎های پیش روی بشر است، شاید می‎توانست بیشتر مورد توجه قرار گیرد، با توجه به اینکه ادیان و نظام‎های ارزشی ما بر مبنای فرض برتری ما و ایده‌ی ضمنی تصورناپذیری موجودی فراتر از بشر بنا نهاده شده‎اند و اگر غیرقابل تصور هم نباشد، پس از قرون متمادی انتخاب طبیعی حداقل آن‎قدر دور خواهد بود که اهمیتی نخواهد داشت، صرف‎نظر از اینکه چه نویسندگان، هنرمندان و فیلسوفان باذکاوت و دوراندیشی را بتوان تصور کرد.
این وضعیت دیگر پشت سر گذاشته شده و اگر تنها به همین دلیل باشد، علوم انسانی باید از بحث معنای انسان بودن در شرایطی که خطرات بسیار بیش از حد معمول هستند، استقبال کند. چنین بحثی به پرسش‎های اساسی ارزش‎های انسانی در مواجه به سناریوهایی که برای اکثر افراد وحشتناکند، می‎پردازد. از دست دادن اتحاد علوم انسانی از دید بسیاری مشکل‎سازترین پیامدی است که از کاربرد فناوری‎های نوین پدیدار می‎شود آن هم به گونه‎ای متناقض در عصری که حقوق بشر بدون هیچ‎گونه بنیان الهی بلکه در نتیجه‌ی بلوغ خود بشر مورد پذیرش قرارگرفته است.
افزون بر این، پساانسان عنوانی برای رشته‎ای به حقیقت میان‌رشته‎ای است در میان علوم طبیعی، پزشکی، علوم اجتماعی، الهیات، فلسفه و هنر که هریک با نقاط قوت و ضعف خود در بررسی پرسش‎های کلیدی وجود انسان به‌مثابه موجودات جسمانی، آگاه و اجتماعی قرار دارند؛ هیچ‌یک از این ابعاد را هنگامی که برای فهم پیامدهای احتمالی تغییرات در شرایط انسان تلاش می‎کنیم، نمی‎توان و نباید نادیده انگاشت.
مواد مورد مطالعه در علوم انسانی به‌ویژه در حوزه‌ی مطالعه‌ی آینده‌ی انسان، ادبیات داستانی و نمایش‎های هنری را شامل می‎شود. این اتکا به مصنوعات فرهنگی و روایت‎های داستانی از واقعیت‎های محتمل اغلب به علوم انسانی احساس یک قدم جلوتر بودن از واقعیت را نسبت به علوم طبیعی و اجتماعی می‎بخشد، بااین‌وجود، در مورد پساانسان، داستان‎های ادبی و دیدگاه‎های هنری حضوری پررنگ در فرهنگ معاصر دارند؛ رمان‎هایی مانند فرانکشتاین اثر مری شلی و اوریکس و کرِیک اثر مارگارت اَتوود و فیلم‎هایی همچون یک ادیسه‌ی فضایی استنلی کوبریک محصول ۲۰۰۱ و بلید رانر (دونده‎ای بر لبه‌ی تیغ) ریدلی اسکات، رویه‎های هنری استلارک و اورلان، یا جذابیت فراگیر ابرقهرمانان در انواع رسانه‎ها تنها بخشی از اطلاعاتی‎ هستند که در آن‌ها دیدگاه‎ها و ارزش‎های فرابشری و پساانسانی به تصویر کشیده می‎شوند.
زیبایی‎شناختی پساانسانی یک زمینه‌ی پژوهشی در حال پیدایش است که در آن پرسش‎های زیبایی‎شناختی و اخلاق در کنار هم قرار می‎گیرند. اغلب، مباحث کاربرد فناوری در قالب تلاقی فلسفه و پزشکی شکل می‎گیرند، اما این امر اهمیت نقشی را که اخلاق در وجود بشری و چگونگی هدایت امیال و انتخاب‎های او از تغییرات شخصی و جسمانی گرفته تا تصورات روایت‎های زندگی ایفا می‎کند، نادیده می‎انگارد؛ دقیقاً همین جاست که علوم انسانی می‎تواند پرسش‎هایی جدید بپرسد و به آن‌ها به گونه‎ای متفاوت پاسخ دهد، برای نمونه با تحلیل رابطه‌ی بین زیبایی و کمال، تا زمانی که در بافت پرورش ذوق و ایده‌ی چیزهای جالب قرار نگرفته، ممکن است متناقض به نظر برسد، یا در عصری که توجه زیادی به جنبه‌ی دیداری می‎شود، زمان روایت اغلب به فراموشی سپرده می‎شود و حتی فراتر از آن، چگونه می‎توان داستانی بدون امری غیرمنتظره یا ناقص وجود داشته باشد؟ زمانی که ایده‎های حیات بشری کاملاً طولانی‎تر یا حتی با حیاتی نامحدود به ذهن آینده‎گرایان خطور می‎کند، باید در مقابل آن‌ها این پرسش را پرسید که آیا کسی می‎تواند تصور کند که آن چه نوع زندگی خواهد بود؟ یا هنگام اندیشیدن به پساانسان باید پرسید چگونه بقیه‌ی بشریت با بقا کنار خواهند آمد؟ آیا وجودش متوقف خواهد شد یا تمام بشریت به‌تدریج پساانسان خواهند شد؟ در علوم انسانی، حداقل نباید از زیر ارائه‌ی بهترین کمک ممکن به این بحث شانه خالی کنیم.


۱۱- نتیجه‎گیری
زمانی که علوم انسانی معاصر در قرن هجدهم حول و حوش تشخیص تاریخیت یک‌سان واقعیت، جهان طبیعی و جهان زندگی بشری پدیدار شد، رشته‎های پیش از عصر روشن‌فکری (بارزترین آن‌ها فلسفه) که بیشترین قرابت را به علوم انسانی معاصر داشتند، بازتعریف شدند و همه‌ی رشته‎های تاریخی مرتبط با ادبیات، هنر، زبان، فرهنگ و غیره شکل گرفتند و گام‌به‌گام جایگاهی نهادینه در آموزش و پژوهش پیدا کردند. آنچه به‌تدریج در بسیاری رشته‎ها از بدو تأسیسشان به دست فراموشی سپرده شده این است که مسائل بنیادین که قرار است به آن‌ها پرداخته شود در حواشی رشته‎ها واقع شده‎اند، جایی که چالش‎های میان‌رشته‎ای نمایان می‎شوند. فشار این شرایط متغیر به حدی است که باعث تجدیدنظر در رشته‎ها به‌طورکلی، جابه‌جایی مرزهای تثبیت‌شده و شاید حتی تحول کامل یک رشته‎ می‎گردد؛ تاریخیتی که به علوم انسانی معاصر امکان وجود داد همچنین به آن وظیفه‌ی بازتعریف خود در پاسخ به چالش‎های ایجادشده در طول تاریخ شکل‌گرفته‌ی جهان زندگی بشر و نیز در محدوده‌ی بینش‎های نظری و تحلیلی ایجادشده توسط بسیاری از رویه‎های مرتبط با رشته‎ را محول کرد.


۱-Academia Europaea
۲-Frank Raymond Leavis
۳-René Wellek
۴-Erich Auerbach
۵-Jean-Marie Schaeffer
۶-Baudelaire
۷-Wordsworth
۸-Bergson
۹-Maurice Halbwachs
۱۰-Achilles
۱۱-Inferno
۱۲-Prufrock
۱۳-Magda Arnold
۱۴-James and Carl Lange
۱۵-Stendhal
۱۶-Hazlitt
۱۷-Steven Vertovec
۱۸-Gayatri Spivak
۱۹-Homi Bhabha
۲۰-Sarah Lawall
۲۱-Pascale Casanova
۲۲-La République mondiale des lettres
۲۳-David Damrosch
۲۴-Norton counterpart
۲۵-Martha Nussbaum

منبع:
نشریه علوم انسانی Humanities ۲۰۱۵, ۴, ۱۳۱–۱۴۸; doi:۱۰.۳۳۹۰/h۴۰۱۰۱۳۱
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* :
* نظر:
پر بازدیدها
آخرین اخبار