روشنفکر مسئول است که بر تب درونی یک تحقیر شده، نام نهد، آن را بر سر در عرصه عمومی بکوبد، دیگران را محاکمه کند، وجدانها را برانگیزد، و دردهای فردی شده را به مسئله جمعی بدل کند. نفس دیده شدن سبب میشود بر فشار فقر و بیکاری، آوار خرد کننده تحقیر نیز افزوده نشود.
به گزارش عطنا، دکتر محمدجواد غلامرضاکاشی، استاد علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبائی در یادداشتی در کانال تلگرامی خود با عنوان «سقف معیشت بر ستون سیاست» به نقش روشنفکران در بهبود وضعیت مردم حول محور اعتراضات اخیر میپردازند که در ادامه میخوانیم؛
قصد داشتم تحلیلی بنویسم از تحلیلهایی که درباره ناآرامیهای اخیر در ایران نوشته شدهاند. مشغول خواندن شدم و تعداد زیادی از یادداشتها را مرور کردم. به طبقهبندیهایی دست پیدا کرده بودم. میخواستم تصویری از تنوع این یادداشتها ارائه کنم و به تعبیری یک فراتحلیل ارائه دهم: تحلیل تحلیلها. یک یادداشت بود که در هیچ طبقهای جا نمیگرفت.
باید کنار گذاشته میشد. در هیچ قالب و مقولهای جا نداشت. اما با همه یکی بودنش، مانع از آن بود تا بتوانم طبقهبندی خودم را عرضه کنم. گویی با همه یکی بودنش، مرا وا میداشت به یک طبقه بندی دوتایی تن دهم: آن یادداشت و همه یادداشتهای دیگر. منظورم یادداشت مرتضی کریمی است با نام «جای خالی شریعتی: در دفاع از ایده مردم.»
به یک پاراگراف متن اشاره میکنم که به نظرم گوهر این یادداشت است: «امروز میبینیم میشود تمام تئوریهای توصیفی و تحلیلی دربارهی مردم را از بر بود، و حتی در دانشگاهها تدریس کرد، اما در عمل، در میان مردم نبود، و حتی در مقابل آنها ایستاد. درمیان مردم بودن، به معنای تایید و تبعیت از مردم نیست. به معنای دادن وجههای معصومانه به مردم، که منجر به مصادره، سادهسازی، و تکثرزدایی از این واژه میشود هم نیست. اما چگونه میشود بدون بودن در میان مردم، آنها را فهمید، از آنها آموخت و در صورت نیاز، آگاه یا در مواقعی راهنمایییشان کرد؟ امروز کسی صدای مردم را نمیشنود و آنها بیش از گرسنگی از همین «ناشنوایی سازمانیافته» به تنگ آمدهاند....»
چیزی که این یادداشت را متمایز میکند، اشاره به فاصلهای است که میان ساختار زبان روشنفکرانه ما و میدان رنج و آلام مردم وجود دارد. زبان روشنفکران ما، به زبان آکادمیک و کارشناسانه و علمی نزدیک شده است. این ویژگی وجه شاخص و متمایز کننده آنان از روشنفکران ایدئولوژیک ایرانی است که تا دهه شصت در ایران اعتبار داشتند.
زبان روشنفکری، کارشناسانه و آکادمیک است بی آنکه این اعتبار الزاماً به معنای مرجعیت یافتن علم باشد. روشنفکران ما، به ندرت متخصصان معتبر در حوزههای دانش خود هستند. به جز دو سه چهره خاص، هیچ کدامشان آثار معتبری در فلسفه و دین و جامعه شناسی و علوم سیاسی ندارند. مثل همان روشنفکران همه چیز دانی هستند که همیشه بودهاند. اما زبانشان، به زبان علمی و کارشناسی نزدیک شده است. اعتبار زبان کارشناسی و علمی، از ملکات آکادمیک آنان نشات نمیگیرد، ناشی از جای دیگری است که میخواهم به آن بپردازم.
روزی روزگاری دکتر سروش به روحانیت حمله کرد از این حیث که از دین دکان ساختهاند و سقف معیشت بر ستون شریعت زدهاند. به نظرم روشنفکری پس از انقلاب نیز به همین سمت رفته است. با این تفاوت که آنها سقف معیشت بر ستون سیاست زدند. روشنفکری به یک صنف تبدیل شد که هم نان داشت هم منزلت و هم امکان وصول به قدرت. اگر آن تعبیر دکتر سروش به فقدان درد دین در میان روحانیون اشاره داشت، این وضعیت به فقدان درد مردم در میان روشنفکران اشاره دارد. من خودم را در زمره همین صنف به شمار میآورم و پیش از همه در این یادداشت به خودم طعنه میزنم.
بخیل نیستم، به هر حال در این روز و روزگار که کار و کاسبی دشوار شده، بازکردن دکانی که آب باریکهای داشته باشد اشکالی ندارد. در این روزگار همه چیز قابل خرید و فروش است بگذار روشنفکری نیز، نام یک کار و کاسبی پررونق باشد. اما مشکل این جاست که روشنفکران در یک جامعه رسانهای شده، صاحبان زبان در عرصه عمومیاند. آنچه میگویند، آنچه نمیگویند، آنچه را میبینند، و آنچه را نادیده وامینهند، بر سازنده سپهر عمومی است. تا اطلاع ثانوی آنها قدرتمندتر از همه، میتوانند چیزی را به مساله تبدیل کنند و شانس مساله شدن را از امور دیگر بگیرند.
روشنفکران، اصحاب مطبوعات و رسانهها و هنرمندان هستند که بر امور نام مینهند و آنها را در عرصه عمومی آویزان میکنند طوری که اموری در پرتو آن نامها برجسته شوند و اموری به حاشیه روند. اگر روزی روزگاری دموکراسی با روایت لیبرال آن بر سر در عرصه عمومی کوبیده شد، نورافکنها به سمتی متوجه شد و جایی در پرتو نور نیرومند آن در دیدرس همگان قرار گرفت. سبب شد که اموری به عنوان مشکلات اصلی دیده شود و به همان میزان که جایی روشن شد، قلمروهایی نیز در تاریکی محض فرورفت.
آنچه بیش از همه درخشید، اصلاحات نهادی، ساختارهای حقوقی و قانونی، سیستمهای تکنوکراتیک، بهینه کردن مدیریت کلان، و خلاصه هر آن چیزی بود که به بالا ربط داشت. به عبارتی دیگر منظومه کلامیاش، کلان نگر و برنامه ریز و مدیر بود. به طور طبیعی هر آنچه این پایین بود، در تاریکی محض فرورفت و از دیدرس همگان خارج شد. این وضعیت به تولد روشنفکری انجامید که در نقطه مقابل روشنفکری نسل قبل قرار داشت.
آنها اطباء و آسیب شناسان سیستم سیاسی بودند و کاری به کار جهان زندگی نداشتند. در جهان زندگی اموری دیگر جریان دارد: تحقیر، فقر، بی سامانی، پریشانی و گسیختگیهای عمیق اخلاقی و انسانی.
زبان عرصه عمومی دیگر با رنج و عسرتها و آلام مردم نسبتی ندارد و این درست همان کاستی بزرگ و عمیق امروز ماست.
گفتهاند جنبش اخیر پیرامون فقر و بیکاری سامان یافت. این طور نیست که زبان کارشناسانه و شبه آکادمیک روشنفکران این نکته را نبیند. میبیند اما به سرعت متوجه راهحلها میشود. به سرعت میپرسد چه کنیم از فقر بکاهیم؟ اقتصاددانان و کارشناسان جمع میشوند، میزگرد میگذارند، سخنرانیهای کارشناسی میکنند و از برنامههای ممکن برای رفع فقر سخن میگویند. مشکلی نیست، حتماً باید کارشناسان و متخصصان و تصمیم گیران همین کارها را بکنند. اما روشنفکران مدیر و تصمیمگیر نیستند..
آنها کارشناس نیستند، آنها در عرصه سیاسی حاضرند، آنها وظیفه دارند فقر و تحقیر و رنج و آلام روزانه مردم را به مساله تبدیل کنند. آنچه در دل و درون یک بیکار حفرههای سیاه میسازد، خجالتی که یک کارگر نزد فرزندش بابت دستهای خالیاش میکشد، بغضی که یک تحقیر شده در دل انبار میکند، توسط یک روشنفکر تبدیل به یک مساله عمومی میشود. روشنفکر مسئول است که بر تب درونی یک تحقیر شده، نام نهد، آن را بر سر در عرصه عمومی بکوبد، دیگران را محاکمه کند، وجدانها را برانگیزد، و دردهای فردی فردی شده را به مساله جمعی بدل کند.
کار روشنفکر تنها از این حیث مهم نیست که نظام تصمیمگیر را تحت فشار قرار میدهد تا برنامههای تازه بنویسد و برای محرومان فرصتهای تازه بسازد. چیزی هست که به مراتب از این مهمتر است. او با نام نهادن و جمعی کردن آنچه به ظاهر فردی و درونی است، امکان به شمار آورده شدن و دیده شدن طبقات به حاشیه پرتاب شده را فراهم میکند. قطع نظر از این که کارشناسان بگویند فقر و بیکاری حل شدنی هست یا نه، نفس دیده شدن سبب میشود بر فشار فقر و بیکاری، آوار خرد کننده تحقیر نیز افزوده نشود.
روشنفکر پیش از هر چیز با حیات سیاسی سروکار دارد و مساله مهم حیات سیاسی، تحقیر شدن و نادیده گرفته شدن است. البته به شرطی که روشنفکر به پایین نظر کند. با زبانی سخن بگوید که ناظر به فرودستان و در حاشیه ماندگان است. در آن صورت کلام و بیانش، امکانی برای رهایی آنان از فشار تحقیر و نادیده گرفته شدگی است. امکانی برای تبدیل شدن آنها به سوژههای قدرتمند. صاحب نیرو و سخن.
همه یادداشتهایی که در باره حوادث و ناآرامیهای ایران نوشته شد، زبانی شبه کارشناسانه داشتند. بخش اعظمشان، تلاش کردند ماجرا را مصادره کنند به اهداف و مقاصد سیاسیشان. از جناح اصولگرا که این سوی طیف بود گرفته تا سلطنت طلبان که آن سوی طیف بودند. گروهی دیگر از آنها سعی کردند ماجرا را به مباحث علمی و کارشناسانه خود تبدیل کنند.
تنها مرتضی کریمی بود که به یک واقعیت دیگر اشاره کرد: آنها همه بیگانهاند با مردمی که شمرده نمیشوند، شنیده نمیشوند، دیده نمیشوند. انگار که نیستند. حوادثی که کمی بیش از یک هفته طول کشید، فی الواقع دنیایی از مفاهیم بیگانه با جهان حاشیهها را دود کرد و به هوا برد. شاید این همه حرف که روشنفکران با عجله تولید کردند، تلاشی بود برای بازآفرینی آنچه از دست رفته بود. آنچه به کسادی بازار کلامیشان منجر میشد.
آنچه در کشور روی داد، اعلام مرگ زبانی بود که یک دهه پیش مرده بود. تنها به اعتبار اشاره به رنجهای مردم است که زبان دوباره فرصت زندگی در عرصه عمومی پیدا خواهد کرد.