استاد علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبائی: چیزی هست که وضعیت امروز جهان را پیچیدهتر از دوران مارکس و انقلاب اکتبر کرده است: منطق حاشیه ساز، صرفاً با منطق اقتصاد و تولید و کالا قابل توضیح نیست. بنابراین ادبیات مارکسی و لنینی، با همان سیاق و دستگاه واژگانی قادر به فهم و توضیح وضعیت ما نیستند. دیگر کسی نمیتواند به انقلاب پرولتری در جهان امید ببندد. اینک اذهان خلاقی باید به میان آیند که تحولات اخیر را خوب تحلیل کنند و بتوانند حاشیههای بالنده جهان امروز را دریابند و همزمان قدرت به زبان آوری و فعلیت بخشی به آن را خلق کنند. والا مارکسیسم لنینیسم با تکیه صرف بر میراث خود قادر به افق افکنی در جهان امروز نیست.
به گزارش عطنا، دکتر محمدجواد غلامرضاکاشی، استاد علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبائی در یادداشتی که با عنوان «پایان امروز» در کانال تلگرامی خود منتشر کرده است از مرگ مارکسیسم لنینیسم خبر داده و نوشته است:
نزدیک به سه دهه است که به جهان پسا مارکسیسم وارد شدهایم. در رسانههای غربی خمرهای سرخ و استالین خصلت نمای مارکسیسم بودند و جشنهایی که پس از فروپاشی بلوک کمونیستی در جهان برقرار شد، نوید بخش آیندهای توام با بسط دمکراسی، کاستن از خشونت و جنگ در سطح بین المللی بود. مارکسیسم به عنوان یک بازیگر مهم از یک سوی صحنه بیرون رفت، اما از سوی دیگر صلحی به صحنه نیامد. در بسیاری از نقاط جهان، موج تازه دمکراسی خواهی به ویژه در خاورمیانه به فاجعههای بزرگی انجامید.
کسانی با فروپاشی دیوار برلین از پایان تاریخ سخن گفتند. راست میگفتند، امروز روان جمعی مردم، حس یک پایان دارد. اما نه از آن سنخ که متفکران لیبرال پیش بینی می کردند. پایانی از راه رسیده است از این حیث که زمان طعم امید افکن و شوق انگیز خود را از دست داده است. نه لیبرالها انتظار گسترش دمکراسی و جامعه رفاه و پیشرفته میبرند، و نه دیگر کسی انتظار استقرار عدالت در عرصههای داخلی و بین المللی دارد. این حس تلخ پایان، با از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم چه نسبتی دارد؟
این روزها به مناسبت صدمین سالگرد پیروزی انقلاب اکتبر بحث و جدلهای بسیاری در صحنه جهانی برقرار است. کسانی در موضع جانبداری و کسانی در موضع نقد و انکار، با یکدیگر گفتگو میکنند. اما بیرون از این جدال ایدئولوژیک، میتوان از وجود یک خلاء بزرگ در دنیای امروز سخن گفت. خلائی که آغاز آن از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم به منزله یک جبهه فعال سیاسی در سطح جهان بود.
پایان امروز راه را برای همه نیروهایی که دل در گرو آرمانی دارند، بسته است. اجازه بدهید بحث را به کشور خود منحصر کنیم. لیبرالهای ایرانی به تدریج امید به بسط دمکراسی را از دست دادهاند. دیگر به درستی نمیدانند چگونه میتوان راهی برای وصول به دمکراسی گشود. بنابراین به تدریج تغییر لحن داده و گاه تن به یک ناسیونالیسم تک ذهنی میسپرند. گاه خواسته یا ناخواسته به جامعه پیام میدهند که یک رضاشاه باید از راه برسد. کسانی که دل سپرده عدالت اجتماعی و اقتصادی ند، با تردید به فرودستان مینگرند و قادر نیستند با اطمینان چشماندازهای یک جنبش احتمالی توسط فرودستان را تصدیق کنند. اسلام گرایان از همه دل نگرانترند. با میراثی که از خود به جا نهادهاند، هویت خود را در معرض فروپاشی تام میبینند.
قطع نظر از آنچه پدران مارکسیسم در حوزه فلسفه و اقتصاد و جامعه می گفتند چه چیز در این میراث فکری وجود داشت که اینک با غیاب آن مواجهیم؟ غیاب چه چیزی است که لیبرالیسم مبارز، عدالت خواه صادق و اسلام گرای سیاسی را همزمان ناتوان کرده است؟
اهمیت مارکس الزاماً نظریه ماتریالیسم دیالکتیک و نظریه انقلاب و مشخصات جامعه سوسیالیستی نبود. اهمیت مارکس، پیدا کردن منطقی بود که بر اساس آن میتوانستی سرمایههای بالقوه حیات سیاسی را فعلیت ببخشی. او در زمانه خود دریافته بود که فقر، شکاف طبقاتی، ناکامیهای فرودستان، همانقدر که در عرصه خصوصی رنج آور و خونین و غمبار است، در عرصه سیاسی یک سرمایه بزرگ برای تغییر و گشودگی افقهای فرداست. او قهرمان برداشت سرمایه برای حرکت سیاسی از انبار مرتباً افزایش یابنده رنج در جامعه سرمایه داری بود.
سرمایهداری همزمان با رشد و رفاه و توسعه تکنولوژیکاش، زبالههای انسانی تولید میکند. در کنار متن پرنور و روشن زندگی طبقات بالا و متوسط، جمع کثیری را به سایههای تاریک حاشیهها پرتاب میکند. سرمایه داری تداوم خود را در تقلیل همه چیز به اقتصاد می داند و بیش از همه مرعوب حیات سیاسی است. اقتصاد عرصه اصلی حیات سرمایه داری بود و همه عزم خود را جزم کرده بود تا همه چیز را به این حیطه فروبکاهد. سیاست و اخلاق و دین و معنویت را به منطق اقتصاد تقلیل دهد تا هیچ امکانی بیرون از منطق تولید و تبادل کالا باقی نماند.
مارکس هوشمندانه دریافته بود که همین منطق تک بنیاد، پاشنه آشیل این نظام است. از متن به حاشیهها سفر کرد و از دریچه حاشیه سازی نظام سرمایه داری، امکانی برای ظهور افق حیات سیاسی گشود. سیاست را از خاک سرد مناسبات کالایی رویانید و گرما بخش تولید افق و امید در صحنه عمومی شد. مارکس دریافته بود که منطق قدرت با منطق سرمایه همساز نیست. سرمایه داری از حیث ثروت جامعه را قطبی می کند، به طوری که قلیلی صاحبان ثروت کثیرند، اما به هیچ روی قادر نیست، همین بلا را بر سر توزیع قدرت بیاورد. حاشیهها دست خالیاند، اما یک قطب غنی قدرت سیاسیاند. مارکس توزیع عادلانه ثروت را یک ضرورت میخواند و اشاره می کرد که سرمایه سیاسی ناشی از حس تنگدستی سرانجام سرمایه داری را به تجدید نظر در منطق توزیع ثروت فراخواهد خواند.
گرم کردن عرصه عمومی، برکتی بود که همگان از آن سود میجستند. لیبرالهایی که مدافع ارزشهای بینادین روشنگری بودند، از این گرما، برای روشن کردن چراغ دمکراسی خواهی سود جستند و اسلامگرایان، برای حقانیت بخشی به هویت دینی در جوامع پیرامونی.
از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم، منطق در حاشیه نشستن و تبدیل کردن حاشیه به امکان حیات سیاسی را از دست همه ربوده است. به همین جهت نیز هست که همگان در تولید افق درماندهاند. همه حاشیهها را فراموش کردهاند و از دولت و ساماندهی بهتر به نهادهای سیاسی سخن میگویند. حتی بحث از این هم نازلتر است، همه تنها به چند و چون انتخابات بعدی میاندیشند.
داستان به مارکس ختم نمیشود. چیزی در مارکسیسم لنینیسم هم هست که فقدانش آزار دهنده است. میتوان به هیچ یک از آموزههای لنین باور نداشت. اما شاکله فکری او، حامل میراث مهمی بود که پس از او هیچ مارکسیستی به آن تداوم نبخشید. مارکس حاشیهها را سرچشمه جوشانی برای تولید انرژی سیاسی و افق گرمابخش فردا میدید. نوید می داد که حاشیهها سرانجام با نیروی حیات سیاسی جمعی خود سامان ناعادلانه موجود را رام خواهد کرد. اما نمیدانست که این اتفاق بی واسطه زبان و فکر و نقش آفرینی روشنفکران و فعالان سیاسی روی نخواهد داد. گویی مارکس غافل بود که اگر کسی مثل خود او نبود که این وضعیت را به بیان و زبان بیاورد، حاشیهها به خودی خود، زایشگر حیات سیاسی نبودند. مارکس نمیدانست که این اوست که زبان و بیان را به خدمت حاشیه برده است. تلاقی کلام با یک وضعیت، زایشگر سیاست است.
این نکتهای بود که لنین به آن واقف شد. دانست که روشنفکران اگر رسالتی برای تغییر بر دوش خود احساس میکنند، باید عهدهدار پیوند میان زبان با حاشیه و میدان رنج و محرومیت در جامعه خویش باشند. لنین دانست که مارکس قادر نیست به نحوی عملی و واقع بینانه عاملیت سیاسی را توضیح دهد. لنین با تئوریزه کردن خلق عاملیت سیاسی، مارکسیسم را از این فقدان مهم رهانید و راه عملی ورود حاشیه به متن سیاست را گشود.
به این ترتیب، میراث هنوز قابل دفاع از مارکسیسم لنینیسم را میتوان اینطور خلاصه کرد: باید هوشمندانه منطق حاشیهسازی در هر ساختار مستقر را پیدا کرد. آنجا که کثیری به سایهها و حاشیههای بی صدا و سخن پرتاب میشوند. باید آنجا را به دقت پیدا کرد و آنگاه زبان را به خدمت فعلیت بخشی جمعی آن درآورد. آنگاه حاشیه به کانون تولید حیات سیاسی تبدیل میشود. افقهای مولد امید جان میگیرند و درهای بسته گشوده خواهند شد.
چیزی هست که وضعیت امروز جهان را پیچیدهتر از دوران مارکس و انقلاب اکتبر کرده است: منطق حاشیه ساز، صرفاً با منطق اقتصاد و تولید و کالا قابل توضیح نیست. بنابراین ادبیات مارکسی و لنینی، با همان سیاق و دستگاه واژگانی قادر به فهم و توضیح وضعیت ما نیستند. دیگر کسی نمیتواند به انقلاب پرولتری در جهان امید ببندد. اینک اذهان خلاقی باید به میان آیند که تحولات اخیر را خوب تحلیل کنند و بتوانند حاشیههای بالنده جهان امروز را دریابند و همزمان قدرت به زبان آوری و فعلیت بخشی به آن را خلق کنند. والا مارکسیسم لنینیسم با تکیه صرف بر میراث خود قادر به افق افکنی در جهان امروز نیست.