هرچند که هجران ثمر وصل برآرد...

عطنا - هرچند که هجران ثمر وصل برآرد / دهقانجهان کاش که این تخمنکشتی
گر اشتیاق درونی، جوشان و مشتعل باشد، یا به زبان ساده تر آن گاه که تداوم حیات بدون محبوب امکان پذیر نباشد، تک تک عناصر پیرامونی فرد نیز عاشق آن نگاری می شوند که عاشق در پی اوست، یعنی تمام پیرامون او نیز عاشقِ معشوق است. بر کسی پوشیده نیست، تنگ نظران، حسودان و شیاطین هرگز بی کار نمی¬نشینند. آنها بیش از پیش از وصال دو مشتاق در هراسند، آنها نیک می دانند وصال ایشان، احتمال تغییر کل نظم کیهانی را در بر دارد. پس تا می توانند دیوار پشت دیوار و سد در پی سد می سازند.
اما فارغ از انسداد بیرونی و درونی شرح حال عاشق این چنین است، پس از نزاع جان کاه درونی، شوری عظیم برپا می شود، تمام عناصر آدمی دیدن محبوب را طلب می کند، جز به یاد او کاری نمی کنند، گر نفس می کشند به یاد اوست، گر قدم بر می دارد به سوی اوست، گر به خواب می رود به شوق دیدار یار به خواب می روند پس شرح حال عاشق چیزی جز این نیست. هر شب اگر بخوابم با تو قرار دارم...
عاشق حتی در یاد، در دورترین اختیال ممکن فرض اینکه بدون معشوق بزید را از سر نمی گذراند، زیستن بدون محبوب کار او نیست... چگونه باشد وقتی یارش، نگارش، عزیزش در این جهان نیست. وی هرگز فرض اینکه محبوب را روزی، ساعتی و لحظه ای نبیند از سر نمی گذراند، چه رسد به آنکه توان مواجهه با این پندار را داشته باشد که محبوبش قصد نگار دیگری کند... چه رسد به آنکه محبوب را در حال خیانت به خود ببیند...
عاشق را چنین توانی نیست که به کسی جز به نگار خود، بیاندیشد، وی هرگز فردی را فراتر از نمی داند...پس عاشق چیزی جز محبوب برای اندیشیدن ندارد... آن چنان محو یار است که خود را نمی بیند، هرگاه به خود آید از خود می رود... تا لحظه ای بیشتر به یار بی همتای خود فکر کند...
ای سفر کرده ی دنیای خیال
ای چون خون در رگ من در جریان
مشعل صبح به دستان همه عمر
بار سنگین امانت بر دوش
راه می پیمودند
قصه ی نام تو را می گفتند
شعر چشمان تو را می خواندند
و به هر صومعه می بخشیدند
بت دستان تو را
شعله چشمان تو را
می سرودند که باید دیدن
باید از روزنه عشق تماشا کردن
.....
حال اگر معشوق قصد نگار دیگر کرد چه؟ در آن حال عاشق را چه می شود؟
حتی اگر یار تک سوار به وصال دیگری بیاندیشد فرشِ زیرپای نگار می شود تا محبوبش به وی برسد، برایش بهترین را می خواهد و هرگز خود را لایق وصال محبوب نمی داند، وقتی که محبوبش در خیال دیگری است... آرزو می کند ای کاش جرعه ای از نگارِ محبوب به وام می گرفت تا شاید محبوبش نظری به حالش افکند.... یعنی محبوب در همه حال با اوست، و عاشق چیزی جز محبوب ندارد... همه هستی اش، همه هستش، اوست.
پس معشوق تمام دارایی عاشق است و در عین حال بزرگترین نزیسته اش... در عین اینکه در خیال با اوست در مجال بدون اوست، پس از آنجا که فرض زیستن بدون او محال است، عاشق هماره در مرز است، جایی بین زیستن و نزیستن... بین بودن و نبودن و مسئله این است... باز بودن و نبودن اگراین است سئوال/ با تو ام، با تو ام آری بودن...پس در این وادی هر گونه به خود آمدن خیانت به محبوب است. و این با توست که کدام را بطلبی، به خود بیایی یا از خود بِروی؟
عاشق بر لب تیغ می رقصد، جز به شط خون نمی زد، گل گون و سرنگون می رود، می دود تا شاید لحظه ای با محبوب بِزیَد، عاشق هر طور شده به سوی محبوب می رود، حتی اگر بازگشتی در میان نباشد... پس عاشق فانی است، اما معشوق جاودان است، اوست که عین زیستن است، اوست که عین بودن است، اوست که عین هستی و سرزندگی است. جهان جسم است و او جان است بیاندیش این چه سلطان است؟ پــــــــــــس معشوق ابدی است.
عاشق هیچ خدایی را همتای محبوب خود نمی داند، در جهان عاشق جایگاه خدا و محبوب مدام در حال جا به جایی است، عاشق گاه خدا را می خواند تا محبوبش را فقط لحظه ای به خواب ببیند و گاه آن چنان غرقِ خیال محبوب می شود، گویا این محبوب است که او را آفریده، در آن حال آفریدگار خود را فراموش می کند... آدمی با اندیشه ی معشوق بازآفریده می شود.... یعنی آدمی دوبار خلق می شود، یک بار توسط خالق سماوی و یک بار توسط مخلوق ارضی.... از مخلوقی کاملا شبیه به خود بازآفریده می شود... و پس از باز آفرینی هرگز آدم نخواهد شد....
عاشق گر به گردش دهر و طالعی نیک اختر، فیض دیدار محبوب نصیبش شود، به هر طریق و به هر دریغ محبوب را به خود می خواند و بهترین خود را عرضه می کند که کم و کمتر از آنی بیشتر با محبوب خود باشد، تا تمام خود را نثار او کند. پس عاشق مدام در حال سجده است، یا سجده به درگاه ایزد یکتا، یا سجده به آستان محبوب یکتا، عاشقی آن گاهی است که خدای را تمام قد در قامت نگار ببینی، جز او نخواهی، جز او نجویی...
چرا که مبدأ و مقصد اوست، قاصد و مقصود اوست، ناظر و منظور اوست، شارح و مشروح اوست، فاتح و مفتوح است، عابد و معبود اوست، نی و نوا اوست، جان و جهان اوست، قطب و کیا اوست، سمت و سما اوست، هُرم و حیا اوست، شرم و نگاه اوست، صوت و صدا اوست، نبض و تپش اوست، جزم و جزاء اوست، عزم و عزا اوست، سرو و سرور اوست....
می بینی؟ همه چیز عاشق، اوست، همه چیز عاشق محبوب اوست... او جز اینکه عاشق محبوب باشد چیزی ندارد... و این مستی و غوطه وری را به هیچ بدیلی بذل نکند... چرا که وجود خود را در نفی خود و تداوم محبوب می داند.... او برای دوست داشتنِ محبوب حتی نیازی به حضور محبوب ندارد، چرا که او را به عین می بیند... انگار کنارش نشسته، یا دوشادوش اش قدم بر می دارد.... او مالک مُلکِ دل است، او دوستدار جلوه ای از خدای رحمان است، به همان دلیل که خدای در همه زمان و همه مکان ها هست، معشوق هم در همه حال و در همه آن با عاشق است.
و این چه نیک مشی و مرامی است، کسی که فردی را به دل دوست بداری و به جان اقرار نمایی و پای نگارینش بمانی تا به آستانش رسی و فرصت وصال یابی... شاید این را افسانه بخوانی... شاید... اما بدان، آدمی آن دمی است که از حضرت حق بر کالبد خاک دمید، آنگاه انسان برخاست، در اثر این امتزاج بود که جلوه ای از روح حق بر خاک رسید، زیبایی حق تعالی کجا و خاک ِ خاکسار کجا؟ امتزاج اوج و فرود چگونه ممکن است؟ آری آدمی امتزاج اوج و فرود است....
در این حال بود که به هر کس جرعه ای از مهر حق رسید، به یکی رافت بیشتر دادند، به یکی خرد، به یکی محاسبه گری، به یکی نطق، به یکی منطق، به یکی سکوت، به یکی گویش، به یکی پویش، به یکی حدوث، به یکی حضور، به یکی غیاب، به یکی کمال به یکی جمال، به یکی جلال، به یکی شکوه، به یکی سماء به یکی رزم، به یکی بزم، به یکی نظم به یکی کلمات و به یکی شاعری دادند...
هر چه می بینی اوست... هرچه می بینی جلوه ای از اوست... هرچه می بینی وامدار اوست... هرکه می بینی امتدادی از لطف اوست بر کالبد خاک.... خوشا آن کس که از حضرت حق بهترین دم و بهترینِ خاک را وام دارد... هر که را چنین فیضی است.... بی تردید خدای او را بیشتر دوست می داردش که این چنین، وی را صورتگری کرده است...
حال هر که عاشق است، خداست؟ و هر که معشوق، اختیال خداست؟ نه!عاشق خدا نیست! عاشق محو جلوه ای از هزار جمال مبارک حضرت حق است، عاشق در آئینه ی سیمای نگار، آن دم مسیحایی حضرت حق را دیده و مست آن شده است... و دریغا که جسم، حائل روح است، زندان روح است، با این وجود، عاشق همان خلع روح است، و چه مبارک است، خلع روح! آن چنان از خویش بروی که انگار نیستی!!! آن گاه که کالبد خاکی را به میان می گذاری را می روی! می روی و به جایی متصل می شوی که از ابتدا آمده بودی.... گویا هر جلوه ای حق را رب النوعی است.... و تو به آن صفت از حضرت حق می پیوندی که خدای کالبد ات را بدان صفت آراست.... و آدمی امانت دار و وارث صفات الهی است.
عاشقی نفی وجود نیست، اثبات وجود است! اثبات حضور است، و ثبوت حضرت رب است، انطباق صفتی از حق است بر صفت دیگرش.... برخی از صفات هم خوان اند، و برخی از صفات نا همخوان... خوشا هم خوانی و هم نوایی و حتی خوشا تضاد و ناهم نوایی.... در هم خوانی عاشقی چنان سخت نباشد... هر که به پای دومی بماند، رند بلاکش است...
حال از خود بپرس، آیا هرگز این چنین عاشق بوده ای؟؟؟
زیاده جسارت است
محمد پویا قاسمی
عطنا را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید:
نظر شما :